باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

تعطیل شد

تعطیله...

تا اطلاع ثانوی

خستم

غروب گ ردی با حال بد:))

من ی عدد کنکوری:))

وقتی ب ماه های اخر نز دیک میشیم...

زهرا میگ خیر سرت ادعای شریف داری ،چرا؟؟حالا خوبه خودشم ی تخته از من کمتر داره...

این قابل پخششو گذاشتم،ی ژست های دیگ هم:))

ملت با تعجب نگا میکرد ن ما رو‌ دیگ روشون وا شد...


بلدالملک

یادم میاد اون موقع خیلی مهران مدیری طرفدارش نبودم ...قهوه تلخو میدیدم...  اما کاراشو دنبال میکنم و‌کردم..از شخصیت های محبوب من پدر سوخته بود...گاهی فقط پشت صحنه های بلدالملکو میدیدم خندیدم و از اون جا فهمیدم بهش میگن عارف لرستانی...دیروز زهرا ور دلم نشسته بود بعد یهو گف ای این مرد،من بیخبر گفتم کی؟و بعد شد اغاز حال بد من...

میگن دلیلش پزشکی بوده باید پزشکو منهدم  کرد،غلط کردی طبابت میکنی نکبت،تهش همینه دیگ دانشگا ازاد و بین الملل وقتی داریم تهش میشه این عوضی ها،البت نکه سراسریش خیلی میفهمه،طرف وقتی دزس های تخصصی پزشکیو با ۱۲پاس کرد همینه...اگ دلیل اون بوده نبایدگذشت ب خاطر پولش هر بی سروپایی میرن پزشک میشه بعد میشه قاتل ...متاسفم خیلی...این جا ایرانه پزشک بیمار را میکشد اب از اب تکان نمی خورد...

گاهی فک می کنم ی بخش از گناهام ب خاطر اینک این خراب شدع ب دنیا اومدم بخشیده شده ب طور خودکار...

از دیروز دپرسم،عارف از بازیگرای محبوب من بود...سکسکه کنی بعد امپول بزنی بعد بمیری...

هنوزم تصویرش تو ذهنمه و پاک نمیشه...عارف لرستانی ۴۶ساله..

اونم از خبر سیل تو کردستان...

هنوز یاد پدرسوخته هاشم...

پ.ن، داشتی مچ مینداختی اقا عارف...


ی حسی بهم میگ اخراشه...

اتوبان،اول پل...سبزخاهی شد:))

صدای ما در همدان میشنوید:))

دیروز بعد ازمون اومدم وسایلارو جم‌کردم دیگ ۲رفتم ترمینال...توی ی چمدان فقط ینی کم‌گفتم! نزدیک ۳۰،۴۰کیلو کتاب ،ی کوله پشتی خرت و‌پرت ،و ی نایلون مواد‌خوراکی..تازه ی ۶۰کیلو کتابم‌موند خانواده اومدن بیارن...بابام هی میگف کم ببر،تا اینک حجم کتابای مانده رو دید دیگ‌سکوت کرد...اولین سفر تنهایی:))ینی میمیرم برا این استقلالم ک مدیون پدرم...مامانم ک تا اخرین لحظه دلش قرص نمیشه طبیعیه ولی بابام برعکس ،بعضی وقتا تو شهر خودم ک تا ۱۰شب اینا بیرون بودم‌زنگ میزنم بابا میای دنبالم؟بعد در جواب میفرمایند :دیگ ی دو قدم راهه من بیام کجا تاکسی بگیر بیا...البت این جا من میذارم ب حساب تنبلی پدر:))ولی خوبه در کل ب نظرم ...مامانم تا ثانین اخر ب بابام میگف خودت ببرش ولی از من و بابا مقاومت از مامانم‌حرص خوردن...با وی ای پی های تهران رفتم...مسیری ک‌اگ سال بعد بشه میشه ی مسیر همیشگی....دیشبش ۵خابیدم‌اونم ی خابی دیدم ک نمیخابیدم بهتر بود خاب دیدم‌مهران مدیری بهم زنگ‌زده ک برم پیشش بعد وقتی رفتم‌ نمیذاشتن برم تو انقد داد و هوار راه انداختم ...:))بگو کار نداری میای تو خاب من:))

چی کارم‌داشت؟:))

هیچی خلاصه توی یکی از شهر ها بازم مسافر زد ،من ی صندلی دو نفره رو اتخاذ کرده بودم بعد اون خانوم ک سوار شد اومد پیش من،اونم همدان پیاده میشد(چقد خوبه هنوز انسان وجود داره)اونم فهمید منم همدان پیاده میشم فک کرد دانشجوم،بعد گفتم خی ،کنکوریشم:))...خلاصه من فک میکردم تو شهر همدان پیاده میشیم نگو وسط اتوبان:))دیگ زهرا قرار بود بیاد دنبالم منم چن دیقه ی بار گزارش میدادم بعد دختره فهمید بلد نیستم گف باهم پیاده میشیم نگران نباش:))دیگ نگران نشدم واقن اون دانشجو بود...عاغا یهو ک اعلام کردن پیاده شیم دیدم وسط ی اتوبانی هسستم،(ی ضرب المثل جدیدا یاد گرفتم شرمنده:)ی اتوبانی ک خر صاحب خودشو‌نمیشناخت:)))))ینی اگ اون دختره نبود من اصن نمیدونستم چی کار کنم...حالا وسایلم واییی ی ۴۰کیلو چمدانو کشیدم البت نایلون خوراکیو دادم ب اون:))زهرا جانم قوربونش برم اونم‌ رفته بود زیر پل،حالا من اول پل ی ۳۰۰متری پیاده رفتم...ولی نابود شدم...اتوبان شلوغ،موندم‌چ‌ جوری ماشین له ام‌نکرد...واقن تشکروییژه از همین جا از اون خانوم دارم....

حالا بابام وسط اون بدبختی زنگ زد،شاکی تو چرا تو شهر پیاده نشدی:))انگاری ب عمد پیاده شدم:))دیگ گفتم بابا اون اتوبان رو تاسیس کردن دیگ ماشینای تهران از همون جا میرن وارد شهر  نمیشن...البت پدر خخخ نگران نبود ،چون دخترشو درس تربیت کردع ک هر جوری شده گلیم خودشو از اب میکشه ...

خوب شد فقط مامانم نفهمید من‌کجا پیاده شدم،وگرنه پوست من‌و بابام‌کنده شده و تمام...

الانم ک صب شده،زهرا رف کلاس اون یکی دیگم‌انقد گفتم مگ نمیخای بری سرکار دل از خاب کند، منم تاظهر تنهام باید درس بخانم...

اوضا خوبه...:))تشکر خدا

تو راه ب درخت های نگا میکردم،ک بعضی هاشون سبز بود،بعضی هاز  رد،بعضی ها هم شکوفه داده بودن...مهم اخر قصه اس ک همه ی اون درختا سبز میشن...

مث خودت شاید الان سبز نباشی،شاید اصن تو همون درخت زردی،اما مهم اخرشع ،ک سبز خواهی شد...

باور زندس

تاحلا شده خودتونو با کیفیت فول اچ دی ب یاد بیارید؟من دوبار شده...ی بارش ک گند زد ب زندگیم و نابود شدم

ی بارشم همین چن دیقه پیش ک خاستم ی نیم ساعتی بخابم ک تا صب بیدار  بمونم...نخابیدم و خودمو ب یاد اوردم ...و شرمنده شدم...من چ خوب بودم..دختری پر انرژی،عاشق،حاذق ،اماده برای هر سختی...اما اون چن ماه یاد اوری باعث شد کم کم این دخترو بکشم...دختری ک با عشق ب هدفش دیگرانو شگفت زده میکرد...دلیلی ک اقای دیفرانسیل باعث شد باهام صمیمی شه همین بود دیوانگی هامو برا هدفمو دوس داشت...چقدقبلا ها راحت فراموش میکردم‌هر چیزی ک برام افت بود اما چ جوری شد باور دیگر ب قبل خودش ،هیچ شباهتی نداشت؟

وقتی ی مسعله روبیش از حد حقیقی خودش بزرگ کنی تهش همین میشه،میشه من ،میشه باور...چرا از همون اول نپذیرفتم ی اشتباه ن ی جرم بزرگ ...از روی بچگی ،هی کش کش کش کش دادم تا منو کشت...

روزی ک رفتیم کوه اقای دیفرانسیل گف باید‌جلو مشکله از همون اول گرف دیگ سخت میشه...بی منظورگف اون ازچیزی خبر نداشت...راس میگ...نباید اجازه میدادم...

اما هر چ مرور کردم،دیدم باور زندس،اما ب سختی نفس میکشه ،باور خوب من‌،نفسش تنگ شده ،اما بهش قول دادم کمکش کنم تا جون بگیره ...اونم قول داد مقاومت کنه...بهش نگفتم اما من ب پشتوانه باور هر کاری کردم برا اهدافم چون می دونستم ی باور بزرگ و قدرتمندو عاشق پشتمه،اما من با افکارم ،باوررو کشتم،باور ادعایی نداشت گف قبول میکنه ک اشتبا کردم،اما من  نپذیرفتمش،ازش مریم مقدس میخاستم بهش اجازه ی مریم شدن ندادم...وااایی باور م من‌چی کار کردم باهات؟اره خوبم تو اشتبا ک ردی خودتم معترف شدی ،اما چرا من هر روز تو رو خوار کردم تحقیرت کردم توم مث ی دختر بی دفاع و بی پناه فریاد میزدی ک نمی دونستمممم ب خدا،اما من مث ی جلاد میخاستم بکشمت...باور چرا من خوبی هاتو ندیدم‌و چسبیدم ب بدی هات؟چرا باور مهربانم؟و تو چقد مهربانانه موندی و امیدوار ک ی روز من جلاد ،اروم شم وباورت کنم و بپذیرمت...

باور نمیگم ی شبه میسازمت مث قبل ن،چون خیالیه...اما حالا ک فهمیدم زنده ایی ،بهت قول میدم ک‌هر رو ز تلاش می کنم ک نفست ،نفس هات منظم تر شه،بهت قول میدم با‌ورم ...یادته سوم دبیرستان ،اره خوب من از همون قول...تو باوری بودی ترکیب از سیاهیو سفیدی،اما من بی معرفت فقط سیاهیو ب رخ کشیدم و فریاد هایت را نشنیدم ک گفتی من نداسته کردم .چی شد ک کر شدم..شرمندم...می بینی باور حالا شرمندم...من‌پر مدعا ک این مدت تو رو سرزنش کردم ب خاط  اشتباهاتت حالا شرمندس...چون حق با تو بود اشتباه حق توم بود اما من از اون اول از تو فرشته خاستم..‌نمیدانم باور شاید ب دلیل علاقه ی بیش از حدی بود ک بهت داشتم‌،ک دوس داشتم بی اشتبا بیای جلو،همیشه در اوج،اما نشد باور توقعم بی خود بود..‌تو ک ردی،اشتبا کردی اما من پاک بودن الانتو ندیدم‌و فقط سیاهی را ب روت اوردم...زجرت دادم،تنبیه ات کردم خیلی‌‌...اما باور خودم تو رو ب این نفس ،نفس زدنا انداختم ،خودمم سرپات می کنم...باور خوب من...الانم تا خود صب بیدار میمونم‌و درسو میخونم ک فردا بشه خوب دا د..این دیوانگی ها ک برایت اشناست باور عزیزم...تا لحظه اخر جنگیدن...

باور نمیخام اخلاق بدم را توجیه کنم اما بخش بزرگیشو بذار پای عشقی ک بهت داشتم همین...زیاده روی کردم...اما شکر خدا ک هنوز زنده ایی...میسازیم باور...تو باش هرچی تو بگی هر‌چی تو بخای...

پ.ن ف ردا بعد از ازمون میرم همدان البت تنها میرم ،ب این دلیل ی بخشی از کتابامو میبرم ی بخش دیگرش اگ موندگار شدم بابام هفته دیگ میاره برام...فردا بعد ازمون باید‌کلی وسیله جم کنم...

برم بخونم تا تموم شه...

پ.ن عصری فقط اشاره کردم اتودم خرابههه...

بعد خاهر او‌چیک الان‌بدون اینک‌من‌چیزی بگم‌مدادشو اورده و تراشیده ک من فردا وقتم تلف نشه...چای و بیسکوییتم اورده برام بعد هی میگه من پارسال کلی دعا کردممم،و من شرمنده وار نگاش میکنم...بعد میگ امسال بیشتر دعا می کنم...

فردا میخام برم همدان...هل کرده دم ب دقیه مشغول ماچ‌و بغلیم...در حالت عادی مث موش و گربه ایمم...اما قلبمون برا هم در میاد...من‌دیگ ی مدتیع قسم شده جون‌ خودش...من هم اجی بزرگم‌هم کوچیک از بالاو پایین میخورم:))