باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

باور زندس

تاحلا شده خودتونو با کیفیت فول اچ دی ب یاد بیارید؟من دوبار شده...ی بارش ک گند زد ب زندگیم و نابود شدم

ی بارشم همین چن دیقه پیش ک خاستم ی نیم ساعتی بخابم ک تا صب بیدار  بمونم...نخابیدم و خودمو ب یاد اوردم ...و شرمنده شدم...من چ خوب بودم..دختری پر انرژی،عاشق،حاذق ،اماده برای هر سختی...اما اون چن ماه یاد اوری باعث شد کم کم این دخترو بکشم...دختری ک با عشق ب هدفش دیگرانو شگفت زده میکرد...دلیلی ک اقای دیفرانسیل باعث شد باهام صمیمی شه همین بود دیوانگی هامو برا هدفمو دوس داشت...چقدقبلا ها راحت فراموش میکردم‌هر چیزی ک برام افت بود اما چ جوری شد باور دیگر ب قبل خودش ،هیچ شباهتی نداشت؟

وقتی ی مسعله روبیش از حد حقیقی خودش بزرگ کنی تهش همین میشه،میشه من ،میشه باور...چرا از همون اول نپذیرفتم ی اشتباه ن ی جرم بزرگ ...از روی بچگی ،هی کش کش کش کش دادم تا منو کشت...

روزی ک رفتیم کوه اقای دیفرانسیل گف باید‌جلو مشکله از همون اول گرف دیگ سخت میشه...بی منظورگف اون ازچیزی خبر نداشت...راس میگ...نباید اجازه میدادم...

اما هر چ مرور کردم،دیدم باور زندس،اما ب سختی نفس میکشه ،باور خوب من‌،نفسش تنگ شده ،اما بهش قول دادم کمکش کنم تا جون بگیره ...اونم قول داد مقاومت کنه...بهش نگفتم اما من ب پشتوانه باور هر کاری کردم برا اهدافم چون می دونستم ی باور بزرگ و قدرتمندو عاشق پشتمه،اما من با افکارم ،باوررو کشتم،باور ادعایی نداشت گف قبول میکنه ک اشتبا کردم،اما من  نپذیرفتمش،ازش مریم مقدس میخاستم بهش اجازه ی مریم شدن ندادم...وااایی باور م من‌چی کار کردم باهات؟اره خوبم تو اشتبا ک ردی خودتم معترف شدی ،اما چرا من هر روز تو رو خوار کردم تحقیرت کردم توم مث ی دختر بی دفاع و بی پناه فریاد میزدی ک نمی دونستمممم ب خدا،اما من مث ی جلاد میخاستم بکشمت...باور چرا من خوبی هاتو ندیدم‌و چسبیدم ب بدی هات؟چرا باور مهربانم؟و تو چقد مهربانانه موندی و امیدوار ک ی روز من جلاد ،اروم شم وباورت کنم و بپذیرمت...

باور نمیگم ی شبه میسازمت مث قبل ن،چون خیالیه...اما حالا ک فهمیدم زنده ایی ،بهت قول میدم ک‌هر رو ز تلاش می کنم ک نفست ،نفس هات منظم تر شه،بهت قول میدم با‌ورم ...یادته سوم دبیرستان ،اره خوب من از همون قول...تو باوری بودی ترکیب از سیاهیو سفیدی،اما من بی معرفت فقط سیاهیو ب رخ کشیدم و فریاد هایت را نشنیدم ک گفتی من نداسته کردم .چی شد ک کر شدم..شرمندم...می بینی باور حالا شرمندم...من‌پر مدعا ک این مدت تو رو سرزنش کردم ب خاط  اشتباهاتت حالا شرمندس...چون حق با تو بود اشتباه حق توم بود اما من از اون اول از تو فرشته خاستم..‌نمیدانم باور شاید ب دلیل علاقه ی بیش از حدی بود ک بهت داشتم‌،ک دوس داشتم بی اشتبا بیای جلو،همیشه در اوج،اما نشد باور توقعم بی خود بود..‌تو ک ردی،اشتبا کردی اما من پاک بودن الانتو ندیدم‌و فقط سیاهی را ب روت اوردم...زجرت دادم،تنبیه ات کردم خیلی‌‌...اما باور خودم تو رو ب این نفس ،نفس زدنا انداختم ،خودمم سرپات می کنم...باور خوب من...الانم تا خود صب بیدار میمونم‌و درسو میخونم ک فردا بشه خوب دا د..این دیوانگی ها ک برایت اشناست باور عزیزم...تا لحظه اخر جنگیدن...

باور نمیخام اخلاق بدم را توجیه کنم اما بخش بزرگیشو بذار پای عشقی ک بهت داشتم همین...زیاده روی کردم...اما شکر خدا ک هنوز زنده ایی...میسازیم باور...تو باش هرچی تو بگی هر‌چی تو بخای...

پ.ن ف ردا بعد از ازمون میرم همدان البت تنها میرم ،ب این دلیل ی بخشی از کتابامو میبرم ی بخش دیگرش اگ موندگار شدم بابام هفته دیگ میاره برام...فردا بعد ازمون باید‌کلی وسیله جم کنم...

برم بخونم تا تموم شه...

پ.ن عصری فقط اشاره کردم اتودم خرابههه...

بعد خاهر او‌چیک الان‌بدون اینک‌من‌چیزی بگم‌مدادشو اورده و تراشیده ک من فردا وقتم تلف نشه...چای و بیسکوییتم اورده برام بعد هی میگه من پارسال کلی دعا کردممم،و من شرمنده وار نگاش میکنم...بعد میگ امسال بیشتر دعا می کنم...

فردا میخام برم همدان...هل کرده دم ب دقیه مشغول ماچ‌و بغلیم...در حالت عادی مث موش و گربه ایمم...اما قلبمون برا هم در میاد...من‌دیگ ی مدتیع قسم شده جون‌ خودش...من هم اجی بزرگم‌هم کوچیک از بالاو پایین میخورم:))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد