صدای ما در همدان میشنوید:))
دیروز بعد ازمون اومدم وسایلارو جمکردم دیگ ۲رفتم ترمینال...توی ی چمدان فقط ینی کمگفتم! نزدیک ۳۰،۴۰کیلو کتاب ،ی کوله پشتی خرت وپرت ،و ی نایلون موادخوراکی..تازه ی ۶۰کیلو کتابمموند خانواده اومدن بیارن...بابام هی میگف کم ببر،تا اینک حجم کتابای مانده رو دید دیگسکوت کرد...اولین سفر تنهایی:))ینی میمیرم برا این استقلالم ک مدیون پدرم...مامانم ک تا اخرین لحظه دلش قرص نمیشه طبیعیه ولی بابام برعکس ،بعضی وقتا تو شهر خودم ک تا ۱۰شب اینا بیرون بودمزنگ میزنم بابا میای دنبالم؟بعد در جواب میفرمایند :دیگ ی دو قدم راهه من بیام کجا تاکسی بگیر بیا...البت این جا من میذارم ب حساب تنبلی پدر:))ولی خوبه در کل ب نظرم ...مامانم تا ثانین اخر ب بابام میگف خودت ببرش ولی از من و بابا مقاومت از مامانمحرص خوردن...با وی ای پی های تهران رفتم...مسیری کاگ سال بعد بشه میشه ی مسیر همیشگی....دیشبش ۵خابیدماونم ی خابی دیدم ک نمیخابیدم بهتر بود خاب دیدممهران مدیری بهم زنگزده ک برم پیشش بعد وقتی رفتم نمیذاشتن برم تو انقد داد و هوار راه انداختم ...:))بگو کار نداری میای تو خاب من:))
چی کارمداشت؟:))
هیچی خلاصه توی یکی از شهر ها بازم مسافر زد ،من ی صندلی دو نفره رو اتخاذ کرده بودم بعد اون خانوم ک سوار شد اومد پیش من،اونم همدان پیاده میشد(چقد خوبه هنوز انسان وجود داره)اونم فهمید منم همدان پیاده میشم فک کرد دانشجوم،بعد گفتم خی ،کنکوریشم:))...خلاصه من فک میکردم تو شهر همدان پیاده میشیم نگو وسط اتوبان:))دیگ زهرا قرار بود بیاد دنبالم منم چن دیقه ی بار گزارش میدادم بعد دختره فهمید بلد نیستم گف باهم پیاده میشیم نگران نباش:))دیگ نگران نشدم واقن اون دانشجو بود...عاغا یهو ک اعلام کردن پیاده شیم دیدم وسط ی اتوبانی هسستم،(ی ضرب المثل جدیدا یاد گرفتم شرمنده:)ی اتوبانی ک خر صاحب خودشونمیشناخت:)))))ینی اگ اون دختره نبود من اصن نمیدونستم چی کار کنم...حالا وسایلم واییی ی ۴۰کیلو چمدانو کشیدم البت نایلون خوراکیو دادم ب اون:))زهرا جانم قوربونش برم اونم رفته بود زیر پل،حالا من اول پل ی ۳۰۰متری پیاده رفتم...ولی نابود شدم...اتوبان شلوغ،موندمچ جوری ماشین له امنکرد...واقن تشکروییژه از همین جا از اون خانوم دارم....
حالا بابام وسط اون بدبختی زنگ زد،شاکی تو چرا تو شهر پیاده نشدی:))انگاری ب عمد پیاده شدم:))دیگ گفتم بابا اون اتوبان رو تاسیس کردن دیگ ماشینای تهران از همون جا میرن وارد شهر نمیشن...البت پدر خخخ نگران نبود ،چون دخترشو درس تربیت کردع ک هر جوری شده گلیم خودشو از اب میکشه ...
خوب شد فقط مامانم نفهمید منکجا پیاده شدم،وگرنه پوست منو بابامکنده شده و تمام...
الانم ک صب شده،زهرا رف کلاس اون یکی دیگمانقد گفتم مگ نمیخای بری سرکار دل از خاب کند، منم تاظهر تنهام باید درس بخانم...
اوضا خوبه...:))تشکر خدا
تو راه ب درخت های نگا میکردم،ک بعضی هاشون سبز بود،بعضی هاز رد،بعضی ها هم شکوفه داده بودن...مهم اخر قصه اس ک همه ی اون درختا سبز میشن...
مث خودت شاید الان سبز نباشی،شاید اصن تو همون درخت زردی،اما مهم اخرشع ،ک سبز خواهی شد...