باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

مایبو وموج سودا2

Iامار تافات هی دارن بیشتر و بیشتر ‌میش ب سه رقمی رسیده ...خدا صبر...

دیشب نیمه هشیار خابیدم بقیع تخت خابیدن حالا دقت می کنم زیر لوستر خابیدم...

کماکان با زهرع اینا در ارتباطیم منم الان باهاش حرف زدم خداروشکر سالمن،دیشب تو‌کوچه بودن کلا... دارن میرن خونه مادربزرگش اون جا حیاطش پهن وبزرگه یکم با زهره خندیدم خیلی هم خندیدم سعی کردم ک بخنده...ولی رسما ترسیدن حقم دارن  در  عرض چند صدم ثانیه برق رفت...و ساعت۸صب دوباره زلزله شدید رخ داده...زهرع گف ما رسما ۷،۲ریشترو حس کردیم...

ب زهره گفتم شاید نش ارتباط تلفنی برقرار کنیم برا همین با اسو اینا بهمون خبر بدیم ا ز خودتون...

هوووف،پوووف...واقن دردناکه خیلی...

مردم بیچاره شهرهای مرزی ..چیزیای زیادی هس برا گفتن...ولی چ فایده

ماییو و موج سودا...

امروز دپ واقعی بودم...خسته شدم ...

همش مهمون همش ما خونمون رسما کاروان سراس...

الانم ب خاطر بازنشستگیو و خونه جدید مهمانا دوبرابر شدن...

امروزم ی دونه دیگ امپول زدم...سر ظهر با مامانم رفتیم کلینیک نزدیک خونمون ...توراه ناهارم خریدیم...چقد خانومه خوش رفتار و مهربون بود...جذبش شدم اصن...

داشتیم میرفتیم و ب دقت ماشینایی ک شبیه ماشین اون بودو نگا میکردم اوشونم خونه شون این نزدیکی هاس...دیدمش ب خدا دیدمش اونم منو دید...پسرشم جلو نشست بود اقای فیزیکو دیدم دلم براش داره در میاد ...وایساد کنار خیابون ی حس مزخ رفی میگ وایساد ک مطمن شه منم ولی همش میگم زرشک عاغه دلیلی برا اوایسادن نبود خدایی درسته اون خیابون ترافیکش زیاده ولی اون جایی ک وایساد ترافیک هنوز شروع نشده بود،ولی من وانمود کردم من ندیدم و ب مامانم چیزی نگفتم دیگ نفهمیدم سومین امپول چ شد...

امشب بازم مهمون داشتیم خونه عمو محبوبم ...ی پسر بچ 6ساله دارن بعد شام بهش گفتن طاها سوره توحیدو بخون و دقیقا ب الله صمد رسیده بود...منم مابقی ظرفا ک تو ماشین جا نشدنو میشستم سرمم درد میکرد..

وقتی سرم درد میکنه سر گیجم دارم...

و همزمان شستن فکرم هزار جا بود و اهنگ پرواز همای رو میخوندم...ماییو و ما موج سودا...

سینک جللوم دیدم داره تکون میخوره فک کردم سرم گیج میخوره ولی بعد چن صدم ثانیه حس کردم نه این سر گیج نیستو و همه فریاد زلزله...خاهر بزرگه فریاد کشید بریم بیرون همه داشتیم میرفتیم...همه جیغ طاهااااا ...

بابام اون وسط هی میگف هیچی نی...رفتیم حیاط بعد دوباره خاهر گف کوچه...

پریدیم کوچه...یهو بابام رف تو خونه ک ببینه ا یا لرزش تموم شده یا نه...ک از روی لرزیدن لوسترا معلوم بود...

همینک بابام رف تو منم پریدم تو...نمیتونستم تحمل کنم اون تو خونه باشه...نمیخام حتی بهش فک کنم چ ب این بنویسم...

اومدیم تو...ما خونمون ارتفاع شهر شاید بلند ترین جای ممکن ما بیش از همه لرزشو حس کردیم...عموم مهندس راه و شهرسازیه منم کلی سوال پیچش کردم الان بنده مهندس زلزله هستم...و عموم میگف این شدت لرزش تو شهر خودمون بی سابقس

من اولین زلزله ایی بود ک دیدم...

ی بارش خیلی بچ بودم تا این حد یادمه ک بابام منو گذاشت زیر میز ناهاخوری نصف شب بود...

و کل شهرم ویوی خونه ماس از پنجره ک نگا میکردم همه بیرون بودن...

تابلو عکسای خاهراوچیک افتاده بود...

همینک اومدیم تو خونه یهو جیغ وایی مامان بزرگ ...خداروشکر تنها نبود مامان بزرگ گنده ترین فرد خاندان...و مهم ترین ادم زندگی من و قلب من..

دایی هام همه زنگ میزدن تلفن ی لحظه اروم نبود همکارای بابام عموم زن عموم مامانم همش زنگ میخورد...خاهرمم ب  دوستاش...یهو متوج شدیم کرمانشا شدت بیشتری بوده یهو گفتیمم واییی زهره اونا گیلان غربن هر چقدر خودش باباش 

خونشونو میگرفتیم اشغال بود دوست خاهرمه ولی رسما دوست منه و باهم رفت و امد زیاد خانوادگی داریمو خیلی صمیمیم ...خیلی اصن ب شدت...

خلاصه من دیگ قلبم داشت میومد تو حلقم...تا بعد چن دیقه ژاله خاهرش جواب داد صداش میلرزید خداروشکر سالم بودن خاهرم ک دیگ گریه اش گرف...ولی زود قط کردیم چون اونجا خطرناک بود باید زود میپریدن تو کوچ...اونجا سریع کل برق قط شده بود...

همینک سالمن شکر...

یهو یادم افتاد خونه ارغان اینا بافتش قدیمه دیگ نفهمیدم چ جوری ارغانو گرفتم گوشیش اشغال بود توی این مواقع خطا ی تلفن کلا بهم میریزن...

خونشونو گرفتم اولش مامانش برداشت دیگ گفتم ارغان و اینا همینک گف الوو...گفتم زهر مارررررر مرض الهی بمیریخو چیه،سکتم داد نمیتونستم ک با محبت باهاش حرف بزنم همینک از پشت تلفن چپ و راستش نکردم خانومی کردم....والاااا))))...دق مرگ شدم برا ارغان کل بدنم میلرزید...نکبت سکتم داد...

اومدم تو هال بعد تلفن...مث ی وحشت افتاد ب جونم اقای دیفرانسیل، از بابام خاستم بزنگ...گف امروز باهم حرفیدیم کلی حالتو پرسیده گفت شب زنگ میزنه بهت...دیدم الان 10ونیم باید پس زنگ میزد...وحشت م بیشتر شد بابام منو ب ارامش دعوت کرد ولی اروم نشدمو بابام زنگ زد بعد اینک با بابام حرف زد با منم  حرف زد بعد چن ماه صداشو شنیدم همینک گف سلام دخترم کلی تو دلم گفتم خداروشکرررر...دیگ کنکور و احوال پسرکشو پرسیدم میگف لباس پوشیده دو تا نارنگی برداشت اسباببازی های مهمشم برداشت...عشقممم...

بعدش گف گزارش درس خوندنتو بهم بگو...از این ب عد بهم بگو ور در جریانم بذار. .

فک کردم فراموش شدم...ولی هنوز برا اونم زندم...

همش دلم پیش مامان بزرگنع مامانم ک رف پیشش میگف تو اون موقع مشغول وضو گرفتن بوده...

مامان بزرگ عمر من ....

دایی هام همشون زنگ ...بابای کیاراد زنگ زد گف پری سالمید گفتم شما چی گف خوبیم ..گفتم خدافظ ...داییم صداش میلرزید مطمنم اونم تو اون لحظه فقط ب فکر مامان بزرگ بوده...مامان بزرگ من ...همه بچ هاش ب زور میرن خونه خودشون عمق وابستگیمون ی چیز عجیبیه...

ب نظرم تو این موقه ها ادم ببشتر بهش اثبات میش کیارو عاشقانه دوس داره...و بخشی از ذهنو قلبش مال اوناس...

نمیدونم این اتفاقا میش باعث شه یکم ادم تر باشیم...هنوزم دلم بیش اون خانواده ی قصرشیرینی هس ک دونفر جان باختن...

چ سخته...خدایا این خشم توه من مطمنمم تو از دستمون عصبی خدایا من گفتم بهت منهدمون کن بره ولی خدا هممونو ن این جور ن فقط دو نفر...وقتی فک میکنم اون دو نفر بی خبر از همه چی یهو در عرض چن ثانیه تمام.. ..7/2ریشتر چیز کمی نی...میتونست خیلی فاجعه ب بار بیاره اما نمیدونم وسطش انگار پشیمون شدی...

خدایا ...اون دو تا خونواده...خدا...صبر بده...خدا ادم هایی ک کمتر از حیووننن خدا اونارو خدا اونایی ک ظلمی نبوده نکنن..خدا زلزلتو برا اونا بفرس...اگرم نه هممونو خدا الان همش ذهنو روحم پیش اون دوتا خونوادس....

و ا ن چن ثانیع فقط ب زنده بودن فک میکنی ن کنکور ن هیچ کدوم از وابستگی های دنیا خونتو ول میکنی...

عجیبه ولی بعد چن دیقه همه چی یادمون میره...سیستممون عجیبه...

ولی جالبه برام الله صمد طاها اهنگی ک من زمزمه میکردم...

کم کم داشتم میرسیدم ب اونجاش ک میگ دردی نی غیر مردن...ان را دوا نباشد...

طاها عزیزم کلی ترسده بود بهش گفتم بیا پیشم میگ میترسم بیام نکنع دوباره زلزله بیاد...برا همین ک خدا کنه لز یادش بره ک نرف سی دی ک دیروز خریدم بهش دادم اوچیکم کلی باب اسفنجی اما ذهنش درگیر زلزله بود دیگ خابش برد...

اما ما ادما عاشق زندگی کردنیم دروغه ...اگ بگیم نیستیم کاش بیدار شیم...

از خاب اشتباهیمون...

و الان دارم ب این فک میکنم اگ امشب میمردم...کلی ادم هس ک دلم براشون تنگ و خیلی وقت ندیدمشون...وکلی کار و ارزو هس ک انجام نشده...

دومی رو میش کاری کرد ولی اولی سخته کاش غروری نبود و شجاع بودم و میرفتم پیششون...کاش انقد ادم کوچیکی نبودم ک غرورم زورش بهم بچربه ب نظرم ادمای شبیه ب من ک خیلی وقتا غرورشون نمیذاره کارهاییو انجام بدن کارهای خوب و مثبت قطعا ادمهای ضعیفین...من اعتراف میکنم ضعیفم...

خدایا صبر ب اون دوخانواده...و کمک کن همنونو...

پ.ن هنوزم از اینک امروز با اون همه فاصله دیدم ذوق دارم...پسر کوچیکش بود موهاشم مث 5-6سالگیش زیاد بود الان فک کنم چهارم ابتدایی...

پ.ن چقد دردناک علم کلی پیشرفت کرده تکنو هم همین طور اما این دوتا نتونستن کاری کنن ک زلزله قابل پیش بینی باش در سال چن نفر ب خاطر این رخداد میمیرن...اینم ب شدت رو مخمه

پ.ن اهنگ پرواز کلا پلی میشود در گوشمان...

ماییو و ما موج سودا...یاحق



درهم+قلب من

امشب من بیش از همه تو مهمونی ک دادیم حرص خوردم...

من بیشتر از همه حرص خوردم و عصبی شدم براش ...تا حدی ک سرم داره میترک..وقتی عصبی بشم فکم درد میکن...الان فکم داره نابود میش...

تا حدی ک دایی محبوبم اوند تو اشپزخونه گف حرص نخور...

اما ته ته ته ته ته وقتی قضاوت میش ادم خودخاه و بی احساس قضاوت میشی...

بهش نگفتم ک چقد حرص خوردم و نمیگم مث همیش ...

بذار من ادم سنگ باشم...من هرگز درونمو ب کسی نشون ندادم...

قضاوتا ی بی رحم سهم ما بوده از ازل و تا ابد خاهد بود...

...

بابای پسر تازه متولد شده ک دیگ اسمش شد کیاراد...میگف پریسا رو براش میگیرم...گفتم من با اون مشکل ندارم ولی با پدر شوهرم ب تفاهم نمیرسیم...کلا  کل کل زیاد داریم...

باران ب شدت حساسه من ب کیاراد محبت میکنم...اونو ی بغل میکنم...بارانو باید 10تا ماچ کرد...گرفتارم ب خدا..فقطم رو من حساسه..ب قول فری کراش داره ب من...امروز باهم رفتیم دنبال اوچیک مدرسه عاغا کلی خاطره برام گفت...ظهرم از مدرسه اومد خونه  ما...باهم کارتونی ک امروز گرفتم دیدیم و خندیدیم...فرار مغزها...

امروز دو تا امپول زدم...دکتر گف مهندس خوبی میشی نگران نباش...ایرانم نمیمونی...پزشک خوبی بود...:))

این اوچیک ما خیلی باهوشه همم میدونم امشب تو مهمونی همه از هوش و ذکاوتش تعریف میکردن و من این ور از ذوق داشتم میمردم...

هنر ،ریاضی،اشپزی ،نقاشی بافتنی بافتن فرش شعر و ادبیات انقد شعر بلده ها...ی تابلو فرش بزرگ داریم شاید باور ش سخت باشه اوچیک وقتی 6سالش بود بافتش تنها ...ی بار مامانم براش توضیح داد گرف...چقد دعواش کردیم ک تو ولش کن میخایم بدی ب یکی درستش کنه عاغا ی گریه ایی کرد ک من خودم میبافم...چون ما میگفتیم اذیت میش همش شش سالش بود ...سرتق قبول نکرد...بافتش دوساله...چون ما نمیذاشتیم بره سراغش خیلی...تابلو هم بزرگه...خودش تموم کرد...الانم هرکی میاد خونمون مامانم سریع میگ...ی دونه کوچیکم درست کرد..دیگ بافتنی بماند...هوش ریاضیش ک دیگ تو حلقم...

اشپزی و زبانو همه چی بلده واقن...ی درصدم استرس نداره ی درصدم درس نمیخونه هچی سرکلاس یاد میگیره همونه...

ریاضی اون روز امتحان داشت نخوند...اومد 20شد تنها 20کلاس...یا زبانش کانون زبان میره خو امتحاناشونو واقن باید خوند نخونده 100شد...

مامانم میگ من ابنو تیزهوشانو اینا نمیفرستم...اولش مخالفت کردم...اما حالا ب نظرم درستش اینه اوچیک راه زندگیو بلده...اوچیک ی دل سوز دوس داشتنیه...

اوچیک قلب خانوادس...

پسرداییم میگف هر موقه اوچیکو میبینم از خودم نا امید میشم...

گفتم ببین من چی میکشم...دختر داییم میگف من واقن با دیدن اوچیک حس میکنم کلا زدم جاده خاکی

ولی جدا بچ ی متفاوتیه...

خدا حفظش کن برامون...قلب منه ک ...زندگیمونع..

امشب همه میگفتن این ژن خوبه واقعیه...و هممم کلی حسرت خوردن...

ی چن بار باهاش شطرنج بازی کردم تو عمرم انقد متعجب نگشتم...

شطرنج ک میرف استادشون ی بار ک رفتم دنبالش گفتن اوچییک واقن دختر باهوشیه اصن سیستم بازیش  ی چیز عجیبیه...

ی بارش رفتم دنبالش با ی پسر گنده ک س تا سطح از اوچیک بالتر بود باخت...پسره دبیرستانی اوچیک ششم ابتدایی...پسره چنان مسخره شد توسط دوستاش...عاغا من پریدم تو کلاس ک نشون بدم من خاهر اوچیکم...ی افتخاری کسب کنم والا بخدا...

حداقل توسط اوچیک مشهور شم...

والااااا ترکیدم...کانونم ک میرف استادشون استاد من بود...ی روز ب عمد رفتم ک بگم داداچ ایشون خاهر منه...استاد گف پریسااا واقن خاهرته؟؟حس داغونی له ام کرد...

و حالا من ی ادم بلد نیستم بکشم بافتنی و خیاط ک منفی راهنمایی تمام امور حرفه و فنم یا مال مامانم بود یا زن عموم...اشمزیم ی نیمرو ک جدیدا میسوزنم..

ماییو ی دیف و فیزیک...خدایا شکرت...اینم از ما نگیری ک دیگ هیچ ...معلم حرفه و فنم خودش میدونست...ی بار گف زن عمو یا مامان...:))انجام داده عروسکو...گفتم زن عموم...گف تشکر کن ازش خیلی قشنگ گفتم چشم...برا بافتنیم ک شال بود گف این کار کیه...گفتم زن همکار بابام ...گف ویژه تشکر کن بافتش قشنگ گفتم حتما...

حالا اوچیک همه زمینه ها...

بهش غبطه میخورم...ولی روزهای سبز ایندش کاملا برا همه روشنه...

خدایا هرچی خوبه مال اون...

خدایا حفظش کن برامون خودت مراقبش باش...دخترک مارو




فرمانده ،قول میدم این بار با معنای رهایی

R

این روز ها حس خوبی ندارم ،ینی خیلی وقته ندارم

یادمه،همین جا نوشتم ک من هرگز برا بودن با تو پیش قدم نخاهم شد...و ب سراغت نمیام...

بعد اون حرف ،ی چن روز باهات کاری نداشتم،ولی ب طور نامحسوس ب سمتت برگشتم،تا الان ،ک میخام اعتراف کنم

بدون تو رو بلدش نیستم
خدا میدونی چیه،خودتم بهتر میدونی اگ اون موقع شکستم ،خورد شدم ب خاطر ی رشته و دانشگا نبود تو ک خودت بهتر خبر داشتی من زندگیمو گرو گذاشتم،ولی نشد...

ب حرف ارغان رسیدم،میخام بهت اعتماد کنم ،و ایمان بیارم ی روزی متوجهم میکنی چرا نشد چرابرا من نشد...

نمیخام خودمو تاپ بگیرم،ولی ب قول ارغان اگ جای ماری کوری بودی چی؟؟لابد اونم باید وا می داد اون موقع رادیو اکتیوی در کار نبود...

من همیشه در مورد این ادمهای از جنس ماری فقط حرف زدم ،اره فقط حرف زدم‌‌...هیچ وقت عمیقا ب بطن زندگیشون فک نکردم،شاید بهتر بگم فک کردم اتفاقا ،ولی فک نمیکردم مشابهش برا منم پیش بیاد و...اگ خیلی از ازمایش های ماری و ادیسون جواب نداد،دلیلی داشت...

خدای ماری ،خدای منم هست...

واقعیتش بذار خدا ی جان اعتراف دیگم بکنم

امشب از خودم خیلی بدم اومد...ب خاطر تمام اون شبا...

بدم اومد ک بد قضاوتت کردم شرمندم خدا...ب خاطر تمام ناشکری ها،امشب دوس داشتم انقد ادم با ایمان و قوی بودم وقتی کلمه مردودی رو دیدم،ساکت و بی صدا خورد نمیشدم و اون حرفارو بهت نمیزدم..ن خدا توخدای منی خدای خوب من...نشد ک نشد حکمتی داشت فرمانده،مگ نه:))

حالا من فهم و حکمت ۹۶رو ب خودت میسپارم اگ تمام این سال ها برای همه شد و برا من نشد ،تو خودت ب وقتش بهم نشونش بده،در جریانم من در کف اثباتم و تو در کف بررسی اثبات ...ولی خیلی دوس دارم بفهمم چرا:))

می دونی چیع فرمانده،من از توم‌،ی جز از ی کل ،ی جزعم بدون کلش و اصلش معنا نداره...برا همینه حتی اگ منم بخام با تو‌نباشم ،خاصیت جز از کل نمیذاره:))

ولی من نمیخام ،بدون تو زندگی سخته ،مزخرف و بی معناس...

اون اهداف خوب و‌پاکم رو از یاد بردم،یادم رفت چرا این‌جا ،چرا این مسیر،ولی مطمنم اروم،اروم ب یادم میاد همشو:))

خدایا ی عذر خاهی بزرگ باید ازت بکنم عشق جان ،قلبم اون شب خورد شد ،ذهنم تیره و تار شد ...می دونی توقع این نتیج رو نداشتم،ولی بازم اینا دلیل نمیشن از تو دور میشدم...

اشتبام این بود تمام زندگیم ،ایمانو،تمام پریسارو بهش گره زده بودم...

درس عبرت شد ک هیچ وقت وعده قطعی ندم،ن ک تلاشمو نکنم نه ،من تلاش خودمو میکنم ولی دیگ ...همون حرف ارغان من میام جلو‌مطمن باش ب وقتش تو میر۳۰،ب وقتش...البت حواستو باید جم کنی خاکی نری وگرنه...خدا جان منم مدتیه لبخندتو حس نمیکنم فرمانده،لبخند تو ،بودن تو،نگاه تو،ایمان تو،امید تو...تمام نیاز منه،میفهمی فرمانده؟تمامش

من دختر ی دنده و‌مغروریم ،اما امشب باکی نداشتم از اینک غرورمو زیر پام گذاشتم و اومدم سراغت،اصنم برام مهم نبود..چون با تو طرفم فرمانده...بازم غرورمو له کردم و خوردش کردم برای تو...تا بفهمم تو نباشی ،غرورمم دیگ برام معنی نداره...

می دونی چیه فرمانده،ی چیزاییو فهمیدم...

فرمانده من امشب اومدم ب سراغت ،اومدم ک بگم غلط کردم،اومدم بگم فرمانده باورم کن...اومدم بگم شرمنده فرمانده

توم بیا ،فقط برگرد فرمانده

فرمانده میدونی وقتی میگم بدون تو برام زندگی معنا نداره یعنی چی؟

یعنی اینک :ارزوهامم برام مهم نیس،فرمانده تمام هدفمو ب عشق تو انتخاب کردم ،اگ تو نباشی دیگ برام هیچی مهم نیس

امشب برا خودت فقط برگشتم ن ارزو ن هدف ن هیچز دیگ

فقط تو ،فقط تو فرمانده

برگرد ،بذار دوباره دستتو بگیرم

دوباره فرمانده من پا میشم ،از ازل تلاشمو میکنم اما این بار با معنایی متفاوت ب اسم ر هایی فرمانده...

قلب منو همه جا همه جا بود،خوابی که عشق توچشای تو دید،برگرد فرمانده ...

فرمانده میشه خواهشمو رد نکنی؟

اگ ردش کنی،مطمن باش زندگیمو ب اتیش میزنم...

من ،هرچیزی رو تا الانش تحمل کردم،الا تو فرمانده...

برگرد ،قسم ب اون لحظه ایی ک از خودت در من دمیدی...

برگرد فرمانده،خودت گفتی ی قدم ب سمتم بیا...فرمانده من قدم هامو رو غرورم گذاشتم...برگرد فرمانده...

تو قلب من نه هوس بود نه گناه...

همش انتخابی به نام تو بود فرمانده...

چندی پیش فهمیدم همش توهم بود ،پس من همون پریسای پاکیم ک ی مدت فک میکردم نیستم...

پس بیا فرمانده من اون اشتباهی ک تقریبا ۲سال خودم‌و ب خاطرش سرزنش کردم ،مرتکب نشدم...مسخرس ،بعد دو سال تازه بفهمی...ولی تهش باور










اسباب کشی

از بدی اسباب کشی پیدا کردن

ی سری از چیز هایی هس ک نباید پیدا میشد

مث جزوه های المپیاد

چرک نویسام
یادگاری ها
حرف هایی ک خودم نوشتم
و...

این ر‌وز ها واقن شلوغه
ب بدبختی جاییو مرتب میکنی ک برا خاب البت در حدی ک عمودی جا شیم

الان من وسط کلی کارتنو اشغال خابیدم حس میکنم کلی جانور و پشه و حشره هم دورم‌هستن ،ک کاری از دستم بر نمیاد

من و خاهر این وریم (منزل قدیمی

پدر و مادر و اوچیک اون ورن کاشانه جدید برا خاب

ما برگشتیم ک کتاب جم کنیم:((فقطم کتاب من جم شد ک ماشالا

کتابخونه بزرگ و کارتن های پر از کتاب پدر مونده ک کار خودشه:))

هووف کلی کارتن باز نشده اون ورم مونده،خدااااا

منم ک سرما خوردم

حالا خوب نیرو‌کمکی داریم،این وضعممونه

کلیم چیز میز هس ک همه گیر دادن ک بنداز دور

ک منم مقاومت،چون همشون نوستالژیک

سر این قضیه کلی انرژیم هدر میشه،چون کلی بحث داریم با خاهر و‌مادر

حالا بابام فردا بیاد کتابامو ببینه،اونم ماجرا داره

هوووفهععهع

اون جاس ک شاعر میگ ،اسباب کشی خر است

یادم نیس اخرین دفعه ک درس خوندم کی بود؟

بهش فک میکنم تپش قلب میگیرم

کلی از اون‌ورم عقب افتادم هوووف
رانندگیم ک بماند ،عملیش تموم شد ،فردا باید میرفتم امتحان ک نمیرم مسلما،هووف دوباره ایین نامه ..صلوات عنایت بشه برا ارامشم:((

کی این الاخونی تموم شود ،الله اعلمم،مامانم ی پاش پیش زن داییمه ،ی نصف پاش پیش ما ،ی نصف دیگ پیش مامان بزرگم

مادر فداکار ،هرگز نمی تونم مث تو باشم...

اونی ک‌نصف شبی میره قبولی های کنکورو‌نگا میکنه اون منم با این حجم خستگی و بدبختی

نمی تونم توقع داشت باشم بپذیرم شاید ی روزی ی جایی نمی دونم اما الان هرگز،فقط می تونم تلاش کنم ازش بگذرم همین



غزولات شبانه ...بدنم میخاره فک

بکنم بهم حمله کردن کثافتا

شکر خدا ،بهار تا اخر تابستون الرژی وحشتناک دارم ب طوری ک مینیمم فقط روزی ۱۰۰تا باورش شاید سخت باش ولی دقیقا این جوری هس عطسه می کنم ابریزش

مماغم بماند

درمانم نداره:))یادمه ی بارش ک خونه زهرا بودم همدان

اصرار بریم دکتر الانه‌ک‌سکت مغزی کنی چون اون روز بالای ۱۰۰تا عطسه کردم‌تا ۱۰۰ش طبیعیه:))اون روز هوا ب شدت کثیف بود

ی جورایی ی منبعیم هستم برا سنجش میزان الودگی:))

اگرم‌هوا الوده بشه‌ک بدتر

ینی من تو‌اون ۶ماه جهنمه زندگیم ،فک کن یهو پشت سرهمش۲۰تا عطسه هوووف

بدنممم ک مرکز تجمع پشس

ینی ارق و عشقی ک این کثافتا ب من دارن بی نظیره
مثلا با زهرا اینا تواتاق میخابیم من نصف شبی از شدت نیش این نکبتا بی خاب میشم

اینا یکیشون حتی ی دونم نیشون نزده

دوستان بهم میگن حشره تارو مار بعضا پشه بندم میگن

چون من باشم دیگ ب کسی کار ندارن

اون ۶ماه عطسه شدید خارش شدید اصن جهنمه ،جهنم‌

صورتم دست و پام همش جای نیشن کلی پتوم بزنم بی فایدس

از این ورم ۶ماه درگیرم با سرما خوردگی

شیک بگم من ۱۲ماهو عطسه اب ریزش مماغم ب راهه شکر خدا

امشبم این جک و‌جونورا دوباره بهم حمله کردن

ب قول زهرا خیلی بدبختانه و احمقانه خاصم...

وااییی چقد تابستونا حرص میخورم من از شدت نیش گریم میگیره اینا همشون سالمن بعضی وقتلم ی جوری حمله میکننن ک دیگ جای نیش خون‌میشه:((

فک کنید پماد م میزنم ک نیان دور و برم بازم میان...ینی هیچ غلطی نمی تونم بکنم ...

خلاصه گفتم ی کم از خواص باورایی بگم

تهش من با سکت مغزی بر اثر عطسه از این دنیا میرم یا حمله شدید پشه‌و‌حشره ...ک زورم میاد انقد مفت بمیرم:))

کل تابستونم در حال فحش دادنم وقتی نک پشت سر هم عطسه می کنم تهش هی میگم‌کوفت زهر مار مرض:))تا این حد من‌خود شیفتم

ی بار انقد عطسع کردم فک‌کنم بالا ۲۰تا زدم‌،بعدش ی ۵ساعت خابیدم، ممتد...

دکترم رفتم گویند درمان ندارد ،قرص میشه مصرف کرد ،ولی متاسفانه جواب گو نی...

الانم وجودم میخاره ...چون قطعا حمله کردن بهم

تو حلقم خاهرم تخت خابیده ینی رسما حشره کش تضمینی ینی من...