باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

بازم ،خدا:((((

عاغا من بدبخت تو فک و فامیل ب معلم خصوصی شهرت دارم تو مدرسه ام همین طور مثلا،یکی از دوستامو فیزیکشو من پاس کردم ب قول استاد جان ،شاگرد توعه تا من...یا حسابانش ،فقط این خوبیش این بود ،کم تر گیج میزد و طول سال میخون  ،بقیه هم شاگردهای فصلیم بودن:)

مثلا یکی از پسردایی هامو از چهارم ابتدایی تا اخر راهنمایی تمام ریاضی هاشو من گفتم بهش،بعد مغز ک نبود ،خدا توبه...

ینی هر چی میگفتم اصن هیچ مث بز نگا م میکرد ،ینی این بشر جمع و تفریقم بلد نبود جدی میگم حالا دیگ من چی کشیدم

بعد باید من مختصاتو توانو تالسو تناسبو ب این بشر حالی میکردم

مدلشم مث ماهی بود بعد چن ثانیه دادش صفر بود

وایییی چ کشیدم از دستش صدام بالا میرف ی دوبارم یکیش پنجم بود ی بارم راهنمایی زدمش:|

خیلی زشت بود میدونم ولی دیگ دیوانه شده بودم ...هی میگفتم پارسا عزیزم نفهم...وای جیگرم حال اومد زدمش ،بعد من دستم سنگینه:)زدم تو صورتش ،صورتش قرمز شد ،و مامان اینام پریدن تو اتاق پارسا رو بردن بیرون :)چوون اون لحظه من کنترل نمیشدم زده بودم ب سیم اخر،من مدلم از اوناییه ک فقط با ی بار گفتن حالی میشم هر موقم دبیرا ی مطلبو دوبار میگفتن من کلافه میشدممم...تکرار کردن اذیتم میکنه...

ینی ها این بشر  فقط امتحانات ترم یادش میفتاد ریاضی داره بعد از زیر صفر من اینو بالا میاوردم هر دفم ازجمع و تفریق شرو میکردم،...بعد دقیا تایمی میومد ک خودمم امتحان داشتم هربارم قبلش بابام میگف حالی نشد ول کن ،ولی من مدلم از اوناس تا طرفو حال نکنم ولش نمی کنم ینی نمی تونما...بعد مامانم میگف ب خاطر دایی نزنیش:)ک پارسا نفهم منو ب نقطه ایی میبرد ک دایی و مادر رو فراموش میکردم

ی بارم یکی از همسایه هامون پسرشو فرستاد ریاضی بگم ینی صد رحمت ب پارسا ،چقد کنترل کردم دندوناشو تو دماغش خورد نکنم ،ک اخرم منو برد ب ی نقطه ایی ده ها کیلومتر اون ور نقطه ایی ک پارسا منو میبرد،زدم رو دستش...شدید ،ینی مرحله ی جوریه ک بی خیال نامحرم و محرمو اینا میشی ...فک کنم ی س سالی از خودم کوچیکتر بود ،هربار منو میدید بعد اون روز میگرخید بدبخت:)سریع سلام میداد منم میگفتم سلام پسرم؛))

پارسا هم دو سال کوچیکتر بود ،ک این بشر منو پیر کرد

امشبم نوبت دختر عمو هست ،معلوم نی طول سال چ غلطی میکنن...

اشاره کردم ب مادر نه نه نه،مامانم از اون ور میگف پریسا میگ بیاد مشکلی نی:|

فلن تلفنی کارشو راه انداختم ...ولی واقن تدریس سخته ،مخصوصا برا من ک تا طرف شیر فهم نشه ولش نمی کنم ینی مسعولیت نخوندن اونو من باید بر دوش بکشم

مشکل این یکی اینه نمیشه بزنمش:|

امیدوارم کار و ب اونجا نرسونه،اون گوشی زهرماریتو چار روز ول میکردی الان بلد بودی

پارسال ب یکی از دختران هم کار مامانم فیزیک دانشگارو گفتم...دانشجو بود ...ی جاایی فقط نگاش کردم ،حس کردم ن من ن اون چیزی برا باخت نداریم...

ک هرچند با نمرع ۱۷پاسش دادم...عاغه وسطاش گف جون خودت حالیم کن ذرت و پیتزا دستمزدت...عاغا من چشامو بر همه ظلمات بستم ب امید اون دلبرا،الانم داره میشه دوسال شما دلبر خوردید ما نخوردیم توسط اوشون...حیف اون انرژی،هربارم میزنم تو صورتش ک خاهر ،چی شد؟بعد میگ تو وقتت پره:|

نامرد عالم اون منو دعوت کنه من نرم...

استاد جانم همیشه هرکی حالیش نمیشد میگف پریسا ؟؟تو چی کاره ایی ها؟،براشون وقت بذار:|

الحق من اگ با این تدریسام پول میگرفتم الان ی پراید هاش بک:))زیر پام بود  دستت دوم خوب،تولید ۹۰مثلا:)ب تمام امام زاده ها

یا مثلا اول راهنمایی مامان منو برد مدرسه با پنجمی هاشون برا ازمون نمونه کار کنم هفت نفر بودن...تو‌روستا...

عاغا دیگ نگم چ اوضاعی بود...با افتخار از هفت نفر پنج نفر قبول شدن:)

الانم مادر جان قراره دستمزد منو بده،:||بعد میگ پول پول نکن ب فکر ثواب کارت باش...من ثواب نخام کیو باس دید؟

چقد من فی سبیل الله نفهم رو بافهم کردم...

الان فک میکنم پراید هاش بک سفید صفر داشتم ،هییع

خدا امشبو ب خیر بگذرونه







تخلیه بشم

مسلما طولانیه:|صرفابرا خالی شدن خودم نوشتم...برا همین اگ حال ندارید نخونید:)


ی چیزی باید بفهمم،تا کنکور حق ندارم ب ی چیزایی فک کنم...

مثلا  سوال هایی ک مدام از خدا میپرسم:|

واینده علایقم ،عقایدمم حتی

باید باید بپذیرم تو این مدت باقی مونده من ی ربات باید باشم و تمام...

امشب ک بابا مشغول کارهاش بود ،و داشتش سخنرانی دکتر سروشو گوش میداد ک مربوط ب سال۵۸در دانشگاه شریف بود...ی لحظه دلم خیلی چیزارو خاست ک بهش گفتم هیس الان نه...

گاهی فک می کنم بابا کیف میکنه تو ی عالمی غرقه ک ب شدت دوس داشتنیه عالم روان...خیلی سخت ک من همزمان دیوانه ریاضیات و فیزیک و هم این عالم عجیب و پیچیده روانم... ن سخت نیس ،من سختش کردم ...

اینک بابا برای من وقت میذاره و سخنرانی ادمای مختلفی و بهم میده تا گوش بدم اینک کادو تولد من همیشه از طرف بابا نامه بوده ک ازم خواسته از خودم بپرسم من کیستم...

یا اینک کادو سال اول دبیرستان تولدم زندگی نامه نیک ژویسک بود و بعد ها هم اون فایل سخنرانیشو برام پیدا کرد ک گریه کردم از شدت شوق‌‌...

این یعنی من مسعولمم ،اینک حتی اندکی هم بلد باشم درباره این اندک دانستن مسعولم ،ب قول بابا وقتی فهمیدی و دانستی باید جواب گو باشی و من ی جور دیگ میگم ،اینک یا ی عمر مثل گوسفند مشغول چریدن باش از روی عادت و‌نپرس چیزیو یا اینک اگر میخاهی بدانی تا تهش برو اما قدم بردار در راه تغییر و نزدیک شدن ب خودت ب اصل خودت...نه اینک حمال اطلاعات باشی وبس...

اینک مدام بابا ب من میگ زندگی ینی انتخاب ینی چار روز دیگ هرچی ک بشه من نمی تونم ی چیزایی رو انکار کنم...چون من بارها تو گوشم زمزمه شد انتخاب ،انتخاب...

اما ی چیز دیگم هس تو ذهنم ک کلافم میکنه بنویسم ک رها شم...

من اینستا ندارم و نخاهم دااش حال بهم زن ترین فضای ممکن ،حال بهم زنه چون ۸۰درصد کاربراش شعور و فرهنگ استفادشو بلد نیستن جاییم ک‌شعور نباشه سعی می کنم نباشم...

اما ی بار ک با اکانت زهرا جولا ن میدادم و‌شد دفه اخرم و عقم گرف ...ب شدت متاسف شدم حتی گریمم گرف...اینک چ بر سر سرمایه مملکت در اومده؟بله نوجوون و جووون هایی ک الان باید پی ساختن اینده باشن پی چین اصن چیزی وجو داره ی مشت لایکو حرف مزخرف...کی میشه برجامو فرجامو نفت و فیلترینگ و سوریه و لبنان و فلسطین و غزه رو رها کنیم و نگاهیی ب سرمایه اصلی مملکت بندازیم ک دیگر دارن تبدیل میشود ب افت مملکت...

مسلمه این دختران و پسران متهم ردیف اول نیستن و کلی مقصر پنهان و اشکار وجود داره و اما اینو میدونیم اما بدبختی اینه اونایی ک باید بودن نمی دونن و‌کور و کر  شدن...سیاستو نمیفهمم نمیخامم بفهمم چون مزخرف ترین و کثیف ترین موضوع دنیاس سیاست ینی عمر  پروانه از کودکان جهان من بیشتره سیاست ینی کودکان نابود شده ک معلوم نیس جرمشان چیست و سازمان مللی ک فقط میگوید محکوم می کنیم و غلطی هم نمی کند کودکانی ک ب خاطر نژاد و ملیتی ک اصن دست خودشون نیس باید بمیرن ...این سابجکت کثیف ارزش دانستن ندارد...

اما داریم نابود میشیم و از اینک کاری نمی تونم بکنم دلم میگیره و دلم میگیره اونایی ک میتونن کاری بکنن در خابن لعنتی...

دو سال پیش دیر وقت بود هوس ذرت کردم با بابا رفتیم ک ذرت کوفت کنم در واقه...بعد گرفتن ذرت ب بابا گفتم من تو ماشین نمیفهمم چی میخورم بریم تو این پارک بشینم و بخورم ک ای کاش...

رفتیم روی ی نیمکت نشستیم هوا سرد و‌دل چسب بو د اما اون حال خوب فقط چن ثانیه دوام اورد...ب درخت روبروم زل زده بودم ک داشتم از دیدنش حظ میکردم و ذرت ب ذرت و قارچ ب قارچ انرژی خوب ب بدن تحویل میدادم ی لحظه نگام رف پشت درخت...ک چن تا دخترو پسر مشغول کشیدن زهرماری بودن‌‌‌..میخکوب شدم بابام گف ذرتتو بخور...اما ذرت دیگ طعم زهرمار میداد گفتم بریم...انگار بابا هم منتظر این دیالوگ من بود...جفتمون له شدیم ،گفتم کاش نمیدیم،پدر هم گف مثلا اگ تو ،تو خونه بودی دیگ مشکل حل میشد؟اما من اون لحظع ترجیحم این بود ک تو خیالاتت ارمانشهر می ماندم...بابا گف فقط س میلیون معتاد زن...

کی بازم پاسخ گوهه؟اونا مسلما متهم ردیف اول نیستن ،متهمان ردیف اول خابن...

یا زمستون ۹۶چن تا پسر دیدم ک حاضرم قسم بخورم ماکزیمم ترین حالت ممکنش ۱۴ساله بودن مشغول کشیدن سیگا ر ،برا بابا ک تعریف کردم گفتم دوس داشتم برم بزنم تو دهنشون تا میخورن بزنم و بگم جوجه ها الان شما باید کارتون فوتبالیستا ببینید عاغه ...

پدر متاسف شد برا این طرز فکرم ولی من انقد عصبی بودم ک ...

بابا گف دیده نمیشن و نمیشن و‌نمیشن سیگار ی راهه برا دیده شدن برا بزرگ شدن معنای بزرگی رو‌نمیفهمن...

وقتی اخبار بای حالت اعتماد ب سقفی میگ سن اعتیاد ب پشت میز رسید دوس دارم ....لابد اینم باید واگذار بشه ب بخش خصوصی...مسلما اون جوجه ها مقصر  نیستن اما بازم مقصران خابن...

خدایا ب خاطر سنگینی خاب ی سری از بنده هات بعضیا دارن تو لجن و کثافت و دست وپا میزنن...

پدریک تو خرید گوشت و مرغ مونده چ طوری ب پسر نوجونش حالی کنه ک براش مهمه...

یا بعضی از دختران این سرزمین ک دارای تمدن ۲۰۰۰سالس مثلا...

ک هزار ویک بلا سر خودشون درمیارن ک فقط دیده شن بازم متهم ردیف اول نیستن و متهمان در اسارت ازادین...

دخترانی ک ب هر قیمتی تن ب ازدواج میدن ک ب جا اینک از چاه در بیان میرن ته ته ته چاه ک امیدی نمیمونه...

اون شبم با بابا گفتیم ک اختیار مطلق نیس و نسبیه..‌

شرایط ادما مساوی نیس ،مثلا خود من ...

خودمو میگم ک مشکل پیش نیاد...

مثلا من طبق شرایط م، پریروز راحت ب بابام میگم من تا ته این علمو میرم و ی موارد دیگ ک بماند و بابا هم گفتم نمیگم ک از هیجانش کم نشه بعدش سفرام و فلانو بهمان...گفتم ازدواجم نچ...چون راه من اینه فلانه بیساره...و‌مسلمه ک منم مشکلات خودمو دارم و درد های خودمو...

بابا گف زندگی توه و ما ازت حمایت می کنیم البت د ر حد معقول و تو رسما چن ماه دیگ باید روی پای خودت بیشتر و بیشتر وایسی،حقیقتا بهم اعتماد ب نفس داد ک چقد خوبه بهم اطمینان دارن و مخصوصا بابا حواسش هس...

حالا یکی دیگم هس ک شرایطش دها برابر منه مالی اجتماعی فرهنگی...

مولتی میلیارد مثلا باباش.‌‌..ک سفر ها و موقعیت هایی رو تجربه کنه ک من ندارمش منی ک پدرو مادرم کارمندن...و درحد قشر متوسط جامعه ایم...

و مسلما اونایی ک شرایطشون جذر  موقعیت منه اونم با فرجه بالا:(

اون شب ب بابا میگفتم فرصت رشد واسه همه یکسان نیس...ی حرفایی زدیم و لی تموم نشد قرار شد من بعد کنکور ی مطالعاتی کنم و بعد ادامه بدیم ...چون خب سواد و اطلاعات من یک دهم بابا هم نیس و بحث رسما بی فایدع میشد...

من از اینا دلم میگیره...

و رهایم نمیکنن...دختر شش ساله شاگرد مامان ب خاطر تخم مرغ رنگی باید بمیره توسط پدرش..‌شاگرد مامان ک درسش خوب بود توووپپپپپ مخ فیزیک ،ب خاطر فقر مالی باید رها کنه و کار کنه...

دختری ک باید ازدواج کنه چون میخان ی نون خور کم شه...

از ی ورم میگم ادما از ی سنی باید خودشون و تربیت کنن ،اما این شرط لازمه و کافی نیس برا انسانیت...

هرچند من دخترانی در نزدیکیم میشناسم ک با هزاران مشکلی ک در زندگی دارن اما ابرومندانه و با شرف زندگی میکنن دخترانی ک لایق الگو شدن...و‌پسرانیو رو‌هم میشناسم ک با کلی فقر و بدبختی و مریضی دست و‌پنجه نرم کردن و شدن قهرمان زندگی خودشون...

موضوع چیه نمی دونم...اره همون تربیت درونی ک برا بعضیا کفاف میده و بعضیا کافیشون نیس...درون و روح و‌مقاومت ادما برابر نیس یکی کافیه شرایط و ازش بگیری نابو د میشه و یکیم تا پای جان مقاومت میکنع ،من میگم بهشت و جهنم ما ها نباید یکسان باشه،مثلا من اگ بتونم و بلد باشم تربیت کنم خودمو درست ب ی خیر و برکتی برسم از لحاظ روحی و روانی ب ی درجه از  انسانیت برسم با اون دخترانی ک ی دهم شرایط مرا نداشتن اما با شرف زندگی کردن مزدمون یکیه ؟مسلمانه ...یا اونی ک شرایط خوب را برا انسان شدن داشت و لجن شد با اونی ک شرایط نداشت و‌اتفاقا شرایط لجن شدنو داشت ،ایا جزا و‌جهنمشون یکسانه؟بازم نه...

خدا ب نظر بنده مشکل اینه شرایط ها یکسان نیس،چرا باید ی عده بشن مایه عبرت؟چرا نون سفره ی عده دست ی عده دیگس؟

چرا متهمان در ازادین ببخشیدا خدا جانم ،ب قول ی بزرگی الان وقتشه بگردیم کی داره دنیارو نابود میکنه ن کی خلقش کرد...



من گیج شدم...


ندا امد ک دختر حان برو کنکور تو بده‌...

مامان الان اومد تو اتاق تو بازم بیداری؟دعوامون شد:)))ای بابا وسط بحث :)

برم بخابم تا مامان قشنگگگ شرایطو اختیار معنا نکرده برام....

نوشتن این پست دم دمای ۴صب تموم شد...دیوانه ادمم ها...

تو چرا انقد فک میکنی؟
پریسا واقن واقن واقن این چهل روز خودتو بزن ب خریت لک کن جهان اتوپیا شده ،همونی ک تو میخای...

بابا ی وقتاییم باید خرشد ...








بهار

موندم چرا گفتی منو یادته؟مگ میش یادم بره

کامنتتو اکسپت نکردم چون شمارت بود ...و امکان ادیت نداره :)

برا همین پست گذاتشتم...من شمارتو دارم دو تا شماره هم دارم:)گفتی یکیش مال مامانته یکیش مال خودت ی همچین چیزی:)

امکان اس ندارم...متاسفانه:(

ولی بعد کنور حتما بهت خبر میدم...

منم امیدوارم امسال سال خوبی برات باشه و تو این مدت باقی مونده هر روز قوی تر از دیروزت بجنگی و ب هدفت نزدیکتر...

الان فقط بخوننن بدون فکر بدون حواشی....

پ.ن من با بهار راحت ترم تا اون اسم دیگت:|چون اولش با بهار اشنا شدم :)


به تاریخ ،۹۲،۹۳،۹۴

فردا پن شب بود،با کلی سوال میخابیدم و استرس اینک نکن یادم بره بپرسم جزوه رو مارک و کتاب رو هم مارک میکردم...

میخابیدم هفت چشام باز بود چشام خابش میومد چون طبق معمول دیر خابید...هم میخاس بخابه و هم ذوق کلاس...ب اژانس میزنگیدم ،تن تن کاپشن و میپوشیدم و بوت هارو بنداشو میبستم ب اژانس تاکیدد میکردم زوددد بیاد...

بعد تو راه جزوه و کتابو ورق میزدم...ب محل کلاس میرسیدم...رفتم تو کلاس ،اوشونم بود بعد مشغول تخت پاک کردن بود و شرو میکرد ب شوخی کردن و بچ ها میگفتن دیگ نمیاد ...مام نمیبینیمش منم فقط خنده...صندلیو تکیه میدادم ب دیوار کنار در،س متری تخته...بچها یکی یکی میومدن و دم دمای ۸شرو میشد بهترین ساعت عمر م ان موقه نمیدانستم ک میشود حسرتی ترین ثانیه ها عمرم...تایم هایی ک بچ ها مشغول حل سوال میشدن و من زودتر حل میکردم،وقتو غنیمت می دونستم و سوالامو میبردم...اما دیالوگ هایی ک قرار بود بگمو نمیگفتم ن ک نخام نه،واقعیت همینک اتودمو ازم میگرف ک سوالو حل کنه ،دستمو میذاشتم رو کتاب و میگفتم نمیخاد حل کنید ،حالی شدم:|لبخند میزد و من خودم هاج ک چطور حالیم شد اما واقعیت حالیم میشد ،با خوندن فقط صورت مسعله...

چن تا از سوالا یهو پامیشد و میرف رو تخت حل میکرد برام و من این بار باید اون دیالوگا رو میگفتم چون نیاز بود ،و اون با لبخند توجیهم میکرد و هرچی عمیق تر میشدم بیشتر لبخند میزد و انگاری تحسینم میکرد...

صورت مسعله همونی بود ک من تو خونه میخوندمو حالی نمیشدمو عصبیم میکرد اونم همون صورت مسعله رو میخوند با ی تفاوت بزرگ...نگاه...نگاه اون ب صورت مسعله این طوری بود ک مسلما اسونه وتو حواست نبوده وگرنه از پسش بر میای،اون نگاه ب من القا میشد من فرکانس اون حس و نگاهو رو دریافت میکردم ب محض اینک صورت مسعله تموم میشد ،من بلدش بودم بی انک درباره جوابش توضیحی یا راهنمایی بکنه...

اما نگاه من ب همان صورت مسعله ها این طور نبود ،من مدام میگفتم از پسش بر نمیای ،بلدش نیستی سخته وقت نیس،...

صورت مسعله های زیادیو برام این طوری خوند و من ب ج رسیدم ،گاهی وقتا میگف مگ یادت نیس قبلا تو کلاس گفتم؟و من با گفتن همون جمله همه چی یادم میومد و سوالا حل میشد...از سوال کردنام خسته نمیشد ی جاهایی من خودم از خودم خسته میشدم ک بابا چرا انقد عمیق میشم و سوال هایی میپرسم ک اصن در حد کنکور نیس و خیلی بالاتره و نیاز نیس و فقط باعث اشفتگی روانم میشه؟اما اون استقبال میکرد..‌مثلا یکی از همون پن شنب ها ک یکم از سوالام مونده بود وسط کلاس گفتم استادجان اخرکلاس بقیشو میپرسم....کلاس تموم میشد و من رو صندلی تکیه داده شده ب دیوار نزدیک در ،س متری تخته بی خیال نشستم و حس جم کردن وسایلمو نداشتم و غرق پنجره روبرویی بودم وب اسمان نگا میکردم،و هرزگاهی حواسم ب بچ هایی ک دور میز استاد جم شده بودنو خاطره فلان کلاس رو تعریف میکردن پرت میشد و حرف بچ هارو قطع کرد  و بی توجه ب ان هاداد زد پریساااااا،سوالات:|و من با ی حالتی ک انگار از خاب پریدم ،ونمیدانستم سوال ؟کدام سوال؟و مجبور شدم بگم سوالامو یادم رف...:|و خندید و گف باشد...

یا یکی از همان پن شب هایی ک وسط کلاس گفتم استاد کلاس تموم شد بمونید کارتون دارم بیچاره استاد ک نبود مشاور هم بود و غر غر و های مارو‌هم باید تحمل میکرد...

چندی بعد یکی از بچ ها گف استاد بمانید من کارتان دارم،ک گفتش یادم نیس دقیق چ گف فقط گف نمیشه باید سریع برگردم اموزشگاه کلاس دارم دیگ خیلی دیر میشه، بماند برا هفت بعد...من هم ک ان جواب را شنیدم دگر قانع شدم گفتم پس نمیماند،کلاس تممام شد کوله رو بر دوش انداختم و گفتم خسته نباشید و خدافظ و امد ب سمتم و گف ،سوالات چی بود:|کمی نمانده بود ک باز بگویم کدام سوال...چون من فک کردم چون کلاس داره واینمیستع و میره همون لحظه همان بچ ک از استاد تقاضای وقت داش ،گف استاد شما ک کلاس داشتید ،؟و ی نگاه بهش انداخت ک  ب توچه:))و بی توجه ب اون گف پریسا بگو...و منو استاد باهم از کلاس خارج شدیم و سه طبقه رو باهم پایین امدیم و چن دقیقه بود اما دنیایی بهم امید داد و انگیزه و انگار ن انگار من ان پریسای پنچر شده چندی قبلم...او باز هم صورت مسعله را طوردیگر برایم تعریف کرد..‌.اما خب دلش مهربان بود بعد اینک کارم تموم شد گف بروم و ان بچ را هم صدا بزنم:)

اما او هرگز نگف من چ شکلیم همه رو میگف جز من...همیشه کلی میگف و من با همان کلیات روزها و ماه ها شارژ بودم...فقط ی بار اونم ن خخ جزیی بعد نهایی ها گف ب زیر۲۰۰فک کن اونم م

غیر مستقیم گف:))عجیب بود مدلش با من ،هم برا خودم هم برا خخخ از دوستام...

یا یکی از پن شنب های دیگر ک ان سوال سخت جزوه ک اول نفر حل کردم بماند یکی از بچ ها ی چی گف و استاد پشت من در اومد ومن فقط لبخند زدم و هیچ نگفتم ک حقش بود بگم خو تو‌خنگی و نگفتم و ترجیح دادم جواب ش حرف  استاد باشد و بس ک همان بسش است...و وقتی سوالو حل کرد جزومو گرف و قبل حل گفتم کاملا درسته؟و با لبخند ی گف اره و سرشو تکون داد و گف تو برو سوال بعدی...و سوال بعدی ک از قبلی سخت تر بود اما من قدرت مند تر شده بودم...

یا همان پن شنب ایی ک یکی ازدوستان تجربی درسخان هم کلاس ما بود و در مورد حرکت نسبی سوال داش ،بعد وسطش گف استاد از پریسا هم پرسیدم او گفته ...و استاد گف پریسا درس گفته و منو نگاه کرد و بهم لبخندی زد...یا وقتاییی ک ب شوخی میگف چرا واسه بچ ها فیزیک درس نمیدی؟ب الف میگف هرچی اکشال داشتی پریسا هس دیگ..

پن شنب ها و روزهای دیگ هفته من شارژ میشدم شاید فقط توسط ی لبخند...

امشب دلم باز خاس ،لبخند دیگر را امید دیگر را نگاه متفاوتی ب حل مسعلم...گاهی ادمی هر چقد قوی باشد و اکثر وقتا ک نه بلک تمام وقتا خودش از پس خودش بربیاید ی لحظه هایی دلش هوس لبخندی،تاکییدی و امید و‌انگیزه ایی خارج از درون خودش را دارد...هر چقدر قوی باشی روزی میرسد ک محتاج نگاهی متفاوت ب تمام مسعله های زندگیت هستی...نگاهی اشنا ،لبخندی ک بار ها و بارها تورا از پرتگاه نجات داد...

مسعله ایی ک الان جلو منه من دارم بهش بد نگا میکنم ،منی ک سال ها شاگردش بودم باید علاوه بر فیزیک باید ازش چیزهای دیگرم یاد گرفت باشم...مث اون روزی ک سوم دبیرستان اون ماجرا رو ک تعریف کرد و من بعد اون ماجرا دیگ ازش بدم نمیومد،و ری اکشنش ب اون اتفاق باعث شد تمام نفرتم ازش ،از بین بره وطور دیگری نگاهش کنم...باز هم نگاه...باز هم نگاهی متفاوت...

وقتی من با تعجب میگفتم مگ میشه ؟عصبانی نشدید؟؟ کتکش نزدید؟ب پلیس نگفتید؟و قتی ارام جوابمو داد و اخمی هم کرد و گف ،اتفاق افتاده بود و من اگر خودم را کنترل نمیکردم فقط وضع را خراب تر میکردم و گف نحوه برخورد ما ب مساعل و مشکلات میتونه از سختیشون کم کنه...گف اون شب من ک اون طوررفتار کردم باعث شد کل خسارت جبران شه و گف کافی بود من خلاف ان عمل میکردم اون وق هیچ ب هیچ...گف مثلا یکی از شاگردام خیلی درس خون بود خیلییییی...گف دو س روز ک مانده بود ب کنکور موقعی ک کارت ورودب جلسه رو میدادن....اون بیچاره کارت براش صادر نشد:|ما بیس نفر فقط نگاه شدیم:|و من خودم بدنم لرزید...گف همون روز رفتن تهران سازمان سنجش ک پیگیری کنن،اما سازمان گفت بود اره اشتبا کردیم امادیگ کاریش نمیشه کرد شماره داوطلبیا مشخص شده و نمی تونیم دست بزنیم ،اون همه اطلاعاتو ...چون اون وق شماره داوطلبی همه عوض میشه....گف بعد چن روز اومد پیش من و ارومو خونسرد بهم گف کاریه ک شده باید بتونم خودمو کنترل کنم و تسلیم شرایط نشم...گف موند و خوند واسه سال بعد ...سال بعد پزشکی دانشگاه تهران قبول شد...اونک داستانو تعریف میکرد ن من بلک هممون کپ کرده بودیم....و استاد گف کافی بود اون دختر طور دیگ ایی فک کنه ،اینک چرا من؟ بین یک میلیون داوطلب؟چرا های متعددیو میتونست بپرسه ک مسلما هم با هر عقل و منطقی هم در نظر بگیری حق با اون بود...

اما اون تصمیم گرفت طور دیگ ایی فک کنه و ی جور دیگ فک کنه و تصمیم بگیره و نتیج شو هم دید...

استاد گف مهم اینه تو بحران های زندگی جور دیگ ایی فک کرد و نگاه کرد ،طوری باشه ک نگاهت ختم ب تسلیم شدن نشه حتی اگ حق با تو باشه ولی مهم اینه مغلوب نشی...

این همون نگاهی بود ک موقع حل سوالا ب منم القا میکرد...

کاش فردا یکی از همان پن شنب ها یا یکشنب ها چهارشنب ها شنب ها ...بود و من سوالمو طرح میکردم و شما دقیقا پاد نگاه من بهش نگاه میکردی و ب منم القا میشد...

کاش...

فقط دارم ب این فک میکنم اگر تمام ان چرا ها حق با من باشد؟چرا این س سال فلانو بهمان ،یا همین مریضی جسمی و روحی چن وقت پیش ک کلا زد منو داغون کرد؟؟ چرا چرا چرا؟؟؟باید اعتراف کنم ک من تمام سال های شاگردیم نزد استاد ب باد رف...

استاد میگف ،همیشه اون فکر ها و نگاه ها اخرین گزینه و چاره کار نیستن...



پ.ن سمپادی بودن چیز عجیبی در زندگی من نبود و‌نیس...فقط ی جاش فقط پلان ها و سکانس هایش باعث شد در زندگی من عجیب بشود و ماندگار...ان هم تمام لحظاتی بود ک از شما فیزیک را یادگرفتم ،فیزیک؟فقط فیزیک را؟کاش میتوانستم بگویم فقط فیزیک را نه ،بلکه زندگی را....



اخرشم شدیم ادم بد

جو گیر نباش صد بار

ادم شوووو!!

ب اندازه ایی باش ک هستن...وقتی زیادی میشی وقتی بیش از تصوراتشون ،تصورات همه از خودت مایه میذاری اخرش میشی ادم بد...

فقط خدا میدونه دیروز من با چه دردی ...اون همه بودم براشون...

لعنتتت ک تهش هیچ ب هیچ...

هرچند ک واقعیتش من برا وجدان خودم  بودم...ولی واقعیتش تهش بیشعورم بشی خیلی زور داره