باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

امروز بر من...


امروز انقد بی رمقو حوصله بودم نمیدونم اثر دیروز بود بر امروز یا چی ولی انقد نابود و افت انرژی دادم ک کلا برنامم ریخت بهم...در حدی ک مادر خانومی تذکر داد:|فاجعس ،چون مدل من این طوریه کسی تو‌کارم دخالت نمیکنن چون‌میدونن حواسم ب همه چی هس ولی وقتی کار ب اینجا میرسع ینی من ب طور داغونی رد دادم...

خلاصه جلو تیوی پهن بودم و این برنامه بهترین شو رو میداد منم میزدم تو سرم:|ک اگ مثلا...

مامانمو خاهرم مشغول بحث در اباوت برنامه بودن ...ک مادر خانومی مارو‌کشید وسط:|گف اگ پریسا کار اجراشو ادامه میداد و ول نمیکرد الان مسلما خودشو ب تهران رسونده بود...

لازمه بگم من چن سال مجری وگزارشگر برنامه کودک مرکز صداوسیما و استان بودم:||کسی اینو نمی دونه شاید فک و‌فامیلو عوامل مدرسه البت خخخ سعی کردم ب گوش دبیر و‌اینام نرسه... و‌تمام حالا اون دختر کوچولوم انقد بزرگ شده ککسیم تو خیابون نمیشناستش...ماجرام این طور شد چهارم ابتدایی از صداو سیما اومده بودن گزارش بگیرن چن تا از بچ‌ ها انتخاب شدیم واقعیتش من انقد ترکوندم‌ک همون گزارشگر بهم گف با خونوادت برو سازمان تست بده...و ب خاطر من اون گزارشگر کل اون یکسالو‌چ‌گزارش رادیو چ تی وی میومد مدرسه من و حتی مشترک هم اجرا کردیم مال رادیوش ک با حال بود هر بار ی اسم میگفتم :))ی بار دریا ی بار هستی:))وبا صدای مختلف:|

خلاصه تابستون من رفتم تست دادم:||و بعد چن روز بهم زنگ زدن ک پاشو بیا :)

تستم این طور بود ی متن خوندم ،بعد گفتن خودت ی سابجکت انتخاب کنو بحرف در موردش در حد چن دیقه و تست تکلمو اینام دادم و شدم گزارشگر:))

روزای پر از هیجانی بود برا ی دختر بچ چهارم ابتدایی ،جذاب بود ک میرفتم قسمت نگهبانی ک ازون جا باید رد میشدم تا برم داخل سازمان بعد دیگ ب من گیر نمیدادن و‌خودم تنها میرفتم:)و همه میشناختن منو:)و یا تهیه کننده زنگ میزد ک پریسا امروز افیشی:|افیش برا ی دختر بچه چهارمی ب اندازه ی مثنوی معنا داره و حتی ذوق و هیجان...

و حتی تجربه شهرت ...اولین  شهرت:)ی شب تو عروسی چن تا بچ اومدن جلوم گفتن تو خانم گزارشگری:))گفتم یس:)و دویدن سمت مامانا شون و منو با دست نشون میدادن واقعیت اون لحظه ک اونا اومدن سمت من ،من مشغول بازی کردن بودم...اما انقد منو با دست نشون میدادن ک ی لحظه گفتم نباید بازی کنی برو‌ی گوشه بشین:|و اون‌جا حس کردم شهرت ،چیزی بدیه ب طوری ک دیگ بابام گف من دوس ندارم بری از کودکیت نمیخام فاصله بگیری،ولی من میرفتم:))

اما اگ از گزارشگری و قدرت اجرام تعریف کنم شاید چیپ باشه اما واقعیت در این حد ،ک خخخ خوب اجرا میکردم:)فن بیانم خخخ خوب بود و سعی نمیکردم ادم بزرگ باشم سعی میکردم پریسا چهارم ابتدایی باشم جلو دوربین...

اما دوربین ،اون ی چشم س پا:)ک چقد هیجان داشت قبل ضبط من خودم کارگردانی میکردمو ب اقای تصویر بردار میگفتم دوربین چطوری باش یا نباشه یا جناب صدا بردار ک اصلا باهم حال نمیکردیم و فک میکرد من جا اونو گرفتم...

اما تیپ :)احسان علیخانی :))جدی ...تیپم مث اون بود ک خخ حرصا میخورن این همه لباسو از کجا میاره چوضشه و اینا من کامل می تونم درکش کنم:))

منم این مدلی بودم کلی کفش و‌مانتو شلوار رنگی رنگی با مدل های ب شدت با کلاس :) ب طوری ک خیاط مذکور سفارش منو زودتر تحویل میداد و سفارشیم میدوخت پولشم ب قول علیخانی خودم میدادم:))و هر گزارش ی تیپ شاید رو‌هم‌دو تا گزارش نشد ک لباسام‌تکراری بود ...کلی مقنعه و شال و تشکیلات دیگش...و منم مث احسان بیرون تیپم هپری هپوت بود:))البت بعد تجربه شهرت یکم خوشتیپ شدم هنگام بیرون رفتن:))

اما واقن ایام دوست داشتنی بود...اینک میگن کار اجرا و بازیگری تایم نداره قبول دارم:)مثلا من س بعد ظهر افیش میشدم میرفتم سازمان ده یازده میومدم:))

و با گوشی نوکیام  اون‌موقه نوکیا شاخ بودا :)زنگ میزدم پدر بیا دنبالم:))البت گوشی تو‌دوره زمونه ما این طور نبود ی نیم‌وجب بچ ابتدایی گوشی داشت باشه اگ‌گوشی داشتم ب خاطر اجرا اینا نبود جایزه ی چی دیگ بود چهارم ابتدایب تو ازمون نخبگان کشوری اول شدم:))و برام گوشی خریدن:))

خلاصه ...ایام با حالی بود نویسنده متن ها مم خاهرمو مامانم بودن:))بابام مدیر تدارکات و سرویس بود:))،خودمم کارگردانی میکردم...:))

خلاصه گذشت اینک چ اتفاقاتی افتاد بماند این وسط ... تا رسیدیم اول راهنمایی ک دیگ جدی شد ومیخاستیم قرار داد ببندیم و تهیه کننده هم شده بود یکی دیگ ک بر خلاف اون یکی ک با من حال نمیکرد این ب شدت منو دوس داشت و اجرا مو بیشتر میگف اجراهاش در سن خودش بزرگ بازی نمیکنه همون سن خودشو میبره جلودوربین:)تف ب ریا:))و پر از طراوتو خلاقیته،و میگف پریسا مسلما تا چن سال دیگ میره تهران و رسانع ملی...

اما هنگام اخذ قرار داد من گفتم نه:||چرا بماند...چن روز مونده بود ب اول مهر ...من گفتم نه...دیگ نمیخام ادامه بدم اون روزا ک باید قرار داد میبستیم و‌من متعد ب سازمان میشدم ک تایمم انرژیم برا شما همش استرس داشتم اگ از هدف خودم دور بشم چی؟من اون مدت اجرا رو فان نگا میکردم ن حرفه ایی و‌همش فک میکردم اگ مانعم شد چی اون‌وق...؟؟؟واقعیتش من خخ زود وارد دنیای بزرگتر ها شدم از سوم ابتدایی راه ومسیرمو معلوم کرده بودم‌و اگ یلحظه حس میکردم چیزی مانعم میشه روش رد میشدم حتی اگ اون علاقم و استعدادم باشه حتی اگ اون روز های خوب و‌تجربه اولین ها باشه ..اولین سرکار  رفتن و داشتن شغل اولین تجربه شهرت اولین استقلال...اولین افیش شدن ،این افیشه خخ با کلاس بود...:)اولین بار ارتباط با دوربین جادویی اولین لبخند و سلام ...و خدافظی...مهم نبود و اهمیت نداشت ،مهم هدف من بود...

اما خدافظیم نتونست کامل باشه با اجرا ب طوری ک تا دبیرستان مدارس روزهای اول مدرسه برا ابتدایی و اینا میفرستادن دنبالم و من هرچقد زور میزدم ک نمیام نمیشد چون من با قلبم با اجرا و بچ ها خدافظی کرده بودم...خداروشکر از دبیرستان ب بعد انقد بد رفتاری کردم با کسایی ک دعوتم میکردن ک دیگ خودشون بی خیال شدن...و لی دیگ ان خدافظی ابدی دبیرستان با من موند تا الان...ب طوری ک متاسفانه مدیر مدرسه دبیرستان:||میدونست من کیم...و هربار بهم گیر میداد فلان مناسبتا اجرا با توعه اما من نپذیرفتم  یا گف تو جشن سمپادی ک اول دبیرستان داشتیم اجرا کنم قبول نکردم:|و حتی اون جشن هم خودم نرفتم هرچن دلایل دیگم بود اما این یکیشم بود ک از لج من رف ی مجری سازمانو اورد:)...واقعیتش من دیگ اجرا رو فراموش کرده بودم دیگ بلد نبودم بتونم پشت میکروفن با مخاطبم ارتباط برقرا ر کن اینک ب ب خانوم مدیرم ب شدت بهش بر میخورد اما مهم نبود من دیگ حاضر نبودم حتی اجرا ی ساده ی جشن مدرسه رو هم ب عهده بگیرم...

اخرین اجرا م هم مال مدرسه ابتدایی برا کلاس اولیا بود ی روز مونده بود ب اول مهر :)و من میشدم اول دبیرستان ...

و‌اون روز می دونستم این اخرین باریه بچ هارو میخندونم با تمام وجودم اجرا کردم شعر خوندیم خندیم با اقاییی ک پیانو ارگ میزد هماهنگ کردم ک این جا و اونجا بهمان جای متن همزمان اونم بنوازد...و چ هارمونی شد...بچ ها سر از پا نمیشناختن ب طوریک عشقولیا فک میکردن من خاله شادونم:))گریه لطفا چون من دقیقا از خاله شادونه متنفرم:))

و قتی میخاستم برگردم خونه بچ ها بغلم کرده بودن:|و نمیذاشتن برم...و خانواده هاشون ازم میخاستن و اجازه میگرفتن ک با بچ ها شون عکس بگیرم...و من ب شدت حساس قبول میکردم ...میدونستم این اخرشه ..

خلق لبخند ی بچ ۷ساله خخخ سخته ،حداقل واس من ک روحیمم ی مدل دیگ بود...اما همینک میرفتم رو صحنه انگار پریسا رو جا میذاشتم و ی شخصیت دیگ رو صحنه بود...اون روز با تمام وجودم رو صحنه بودم اهنگ خوندیم دست و جیغ و هورا را انداختیم بازی کردیم ...ب طوریکه دورا دور شنیدم بچ ها تمام طول سال سراغ منو از مدیرشون گرفت بود...اما خب با اون کج خلقی من دیگ میدونستن محاله برم ب بچ ها گفت بودن اون خانوم از تهران اومده بود دیگم نمیاد...

اون روز روز ب یاد موندنی شد واسه همه ی ما ...اقایی ک ساز میزد اخرش گف صداوسیما تهران بودی؟؟گفتم نه مرکز اینجا بودم بعد یکم نگام کرد گفففف عههه پریسای خودمونی:))گف اون موقه بچ تر بودی ماشالا چقد بلند شدی نشناختم:+))گف میگن دیگ ادامه ندادی گفتم عاره...گف واقن حیفه ،و بهم گف خیانت میکنی در حق این استعداد تو ب شدت مسلطی و خیلی خوب بلدی با مخاطبت حرف بزنی گف اولش ک مخاطبا والدین بودن گفتم این دختر جدیه چ طور میتونه بچ هاروبخندونه اما یکم گذشت خودم جوابمو گرفتم...بهم گف نکن این کارو ادامه بده...

اما من سرتق تصمیمو گرفت بودم...واقعیتش من این روز های افسانه ایی رو فراموش کرده بودم تا دومدبیرستان ک عمو پورنگ اومد شهرمون...و دوباره اون جا یادم افتاد الان میتونستم با عمو اجرا کنم ن از دور مث نقطه ببینمش،اون جا چن دیقه رفتم توفکرو تمام شد و رف..‌تا امروز...

امروز دوس داشتم ی بار دیگبرم جلو دوربین و اجرا کنم ...واقعیتش ارزو من تو اجرا مرکز استان شهر خودم ک نبود ،همه میگفتن مهم نبود همه میگفتن ولی خب منم خودم میخاستم چن  سال دوران اماتوریمو اینجا باشموبعد برم تهران..و حرفه ایی تر اجرا کنم...خخخ وقتای برنامه هایی ساخت میشه ک دقیقا فضای اون برنامه ،همون برنامه هایی بود ک من دوس داشتم اجرا بکنم و محری اون برنامه ها بشم...خخخ وقتا ک دورهمی و برنامه علیخانی میبینم ،خخ پیش اومده ک اصن نمیفهمم اونا چی میگن و من غرقم مثلا بعضی وقتا مامانم ی دیالوگو‌نمیشنوه مثلا مسغول کار باشه میگه چی گفت؟میگم نمیدونم... هرچن فک میکنه حوصله تکرار اون جمله رو‌ندارم ولی واقعیتش من نشینیدم و‌تو دنیای خودم غرقم...من‌هنوزم تو‌ذهنم باید اعتراف کنم ک مشغول اجرا هستم...:|نمی دونم چرا هنوزم دوسش دارم‌چون شاید اولین ای زندگیمو باهاش تجربه کردم‌ اونم تو سن خخخ کم...من می تونستم با چن دیقه اجرا کلی بچ رو مجذوب خودم بکنم این هنر کمی نبود...


اولین خدافظی اولین اجرام ک کولا ک کرد تو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان این بود :ب پایان رسید این دفتر حکایت هم چنان باقیست البت اون گزارش رو واسه نوجوانا گرفتیم...

اما گذشت و من شدم ب این پریسا...اما هنوزم با نگاهم بچ هارو مجذوب خودم میکنم هنوزم این کارو بلدم ،چون خاهرم همیش میگ تو هیچ کاری نمیکنی ولی بچ ها همیشه میان دورو برت...واقعیتش فقط با نگا کردنم...دیشب ی دختر بچ  ۳ساله ،۴ساله.ب شدت خجالتی رو فقط با نگا ،حاضر شد بیاد تو بغلم و ماچم کرد:)

من ب خاطر هدفم پا گذاشتم روی علایقم ...من ادم تک‌هدفی نبودم و تک بعدی نبودم...وقتی گذشتمو ورق میزنم من پرم از بعد اما تا دبیرستان همشونو پاک کردم و تو رو فقط گذاشتم... امیدوارمم ب دستت بیارم وگرنه اون وق میشم پریسایی ک ب کلی استعداد و علایق باید جواب پس بده ،عاغه وقتی هرکدوم از علایق و استعدادمو منهدم میکردم وعده تورو میدادم ک کمتر دردبکشن...میدونی ک هیچ کس هیچ‌کس هیچ کس از هدف من خبر نداره ز اینک من دنبال چیم ...نمی دونم ...امروز ی لحظه حس کردم ب خیلیا بدهکارم...اون اقای نوازنده راس میگف این خیانته...اره لذت اجرارو تا الان هیچی نتونست برا من جبران کنه...اما میدونی چ درد ناکه ک من تو خیابون گزارشگر های سازمانو میبینم یا اون دوربین جادویی چنان تغییر جهت میدم ک گم میشم...درد ناکه ک دیگ دوربین مث چهارم ابتداییم براممعنا نداره ...و درد ناک ترم بعد خدافظیم همیشه تلاش کردم ک بگم من همچین عقبه ایبو ندارم من اون پریسا نیستم...حالا می تونم درک کنم چرا بابام غصمو میخوره من با ان پریسای هایپر چ کردم...اما مطمن باش این اخر ش نخاهد بود...

نمی دونم شاید روزی ب مرکز جام جم تهران سر بزنم شایدم هرگز...و اجرا بشه ی گذشته حباب وسراب ماندد در عین واقعیت...

پ.ن اگ بگم خاستم از امروز ک رفتیم خیابون و ی شال رنگی رنگی ک ۴۵تومن پولشو دادم وب شدت پشیمونم اولین شالیه ک رنگی رنگیه و تیره نیس:|و خاهرم از ذوق اینک من شال تیره نخریدم سریع گف بخر خوبه و من هی گفتم بذار سرمه ایشو بگیرم گف بی خود:|و بابام گف  ترکیب رنگاش زشتن:))مامانم همین طور:))  و مادر بزرگمم با ی حالی گف انقد می ارزه؟:))  و از شکستی ک سر این شال خوردم واینک دوستمو دیدم تو پاساژ و کلی پذ داد و دوس داشتم بگم دادا شات اپ:|و ب قول خاهرم حقته تو از بس خودتو دست کم میگیری اجازه میدی کسی ک اپسیلون توم نیس بهت پذ بده و فخر بفروشه:| و رفتیم کافه فست فود و من ی ماشروم ب یاد ماندنی زدم ب بدنو‌چقد سر این ماشروم‌مندیدم‌با اون ترکیبش :))و‌پولی ک بابتاونم ضرر کردم:| و کلی با خاهر گرام خل بازی دراوردم  اینا سابجکت پستم بود ...:|

پ.ن وقتی ی دختر قد بلند لاغر تو‌خیابون میبینید نگید دیلاقو:|تشکر...

و‌من این جوونای امروز و‌میدیم هاج‌و‌واج خاهرمم میگف نگاشون نکن فک میکن گشت ارشادی:)مانتو بلند شلوارجین سرمه ایی با روسری از این بزرگای مشکی کفش اسپرت مشکی:|ی نقاب کم بودا:)










نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 02:49

اگ بگم پریسای اجرا و مجری خیلی با پریسای الان دوره و فاصله دارم ناراحت که نمیشی؟
ولی وقتی پستو خوندم انقد سریع رفته بودی سر قضیه که هی ب خودم میگفتم شاید قصص...و شوکه بودم...پریسا ی گزارشگر و خاله شادونه :))با پریسای الان که خخیلی جدیه و من بعد مدتا با خیال اسوده باهات شوخی میکردم...
اما خودتم گفتی وقتی اجرا میکردی ی پریسا ی دیگه بود...
جدی هی دارم تصور میکنم تو شعر بخونی:))نمی دونم چرا میپوکم از خنده:))))))یا دست و جیغ و هورااا لعنتیییی...ولی به نظرم تو جذابیچ پریسا ی ما چه پریسای شادونه بچه ها به شدت دوست داشتنیه:))
حالا میفهمم تو چرا میمک صورتت کپ علیخانیه :))چرا اون شب گفتم تو مجری خوبی میشی سکوت کردیو خندیدی نامرد...من واقن استعداد شناسم...
اخا امضا لطفا:))
واییی ینی من با ی ادم مشهور رفیقم واییی خدایا مرگ.........ولی باور کن هنوز تو شوکم لعنتی...پریسا رسیدن تو ی بخشسو جبران میکنه نه همشو برس رفیق چرا نمیفهمی که خیلی حیفی؟و به شدت با خواهرت موافقم ...بابا فروتنیم حدی داره...
ماشروم چیه ؟؟
شال مبارک...رنگی رنگی ،من گفتم باباتو خخیلی دوس دارم دیگه یا بازم بگم؟

چرا ناراحت شم :))
امضا وقت بگیر:))
یس تو با مجری اسبق سازمان صداو سیما مرکز فلان رفیقی بدرخش :)))
صد بار گفتم علیخانی مث منه:))شوک چرا؟؟
بله گفتی ک بابامو بیشتر از من دوس داری و حیف بابام ک دخترش منم ...بی تربیت:))
پریسا در هر شرایطی جذابه تف ب ریا:))
ماشروم ی نوع پیتزاس ک فقط قارچه:|ینی ضایع شدم اسا۳۰....
شالم :|
میدونم دعا کن برسم...

رهگذر جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 02:58

دلیتون برا اینکه کسی نفهمه چی بود؟؟گذشته شما به نظرم خیلی جذابه چون سنتونم کم بود ک جذاب تر ،عموما بچه ها ارزوشون داشتن این تجربس...برام عجیب بود که نمیخواستی کسی بفهمه...
منم میگم خیانته...ولی امیدوارم ب خاطر اون اهداف بزرگتون ک پا رو علایقتون گذاشتید ،حتما موفق بشید و کم نیارید و کم نذارید...ارشیوتو میخوندم ادم جالبی هستی...واقعیتش من از پستات حس کردم به شدت کمال گرایی که هیچ‌موقعیتی تسکینت نمیده:|نمی دونم برداشتم این بود شایدم غلط باشه ولی چیزی ک القا میشد همین بود...
و فکر میکنم این کمال گرایی نمیذاشت از گذشتت بگی...من روانشناسی خوندم بلدم ادم هارو بشناسم حتی از تایپشون

خودمم نمی دونم:|ولی شاید اینک اجرا با خود واقعیم فاصله داشت و با ارمان هام...
شما اگ اشاره ب رشته تحصیلتون نمیکردید من خودم تخمینشو میزدم:))کاملا درس گفتید ...اره ی جور دیگشم حرف شماس ک ایده الیست بودنم نمیذاشت گذشته رو بازگو کنم...و موقعیت الانم همش ب خاطر ایدا ال گرا و کمال گرایمه...ب طوری ک من در حد پنج دیق تلفن با ی مشاور بهم گف،و شما هم از رو نوشت هام...و همه میگ ن...گاهی نگرانش میشم ولی گاهی مث ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی خلاف جهت بودن جریان اب گاهی شیرینه...

سارا شنبه 8 اردیبهشت 1397 ساعت 01:52

خاله شادونه به جان خودت که میخوام دنیا نباشه انقد خندیدم که نگوولی جدا شخصیت خیلی عجیبه تونستی ادمی باشی جلو دوربین که اصلا با شخصیت خودت زمین تا اسمونه یا شایدم عکسش نمی دونم:|بابا خوشتیپ بابا تیپ ،ایولللل به نظرم تیپ یه محری خیلی مهمه:))
ولی خیلی بدی که بهم نگفتینرگس بهم خبر داد گفت بیامبخونم مهندس یه چیزایی گفته که باورت نمیشه
واییی پریسس یه لحظه فکر کردم که ادامه میدادی بعد الان رسانه ملی :(اخ این هدفت چیه نمی دونم ولی میکشمت اگر بهش نرسی دختر تو خیلی عجیبی به خدا،منم با رهگذر موافقم :|
ولی هر روز که میگذره از اینکه با ادمی مثل تو رفیقم خوش حال تر میشم و امیدوارم که قدر رفاقتمو باهات بدونم نه ب خاطر این حرف ا نه واقعیتش با خوندن این پستت کلی ازت یادگرفتم،
راستی پریس بازم برای اون شب میدونم که خوابت میومد،ولی پای حرفام نشستی ممنونم ازت،نمی دونم رفیق مثل خودت داری یانه ولی رفیق هایی مثل تو‌من دارمش میگم باورکن نعمته...می تونستی راحت شب بخیر بگیو بری ولی موندی و‌گوش دادی و انقد کمکم کردی که دیگه این روزا اون مساعل نمی تونه ازارم بده...پریییسسسسس تو معرکه ایی...
ولی من پرییسسس چه مجری یا هر چیز دیگه ،به خاطر داشتنش شاکرم و پرییسس با هر مدلی جذاب و دوستداشتنیه...
شالتم مبارک:)عکسشو نشونم بده عجبا سرمه ایی مشکی نخریدی:))
دوستتت دارم مهندسس ارزوم ،ارزوت بشه زندگیت:)

بهت گفتم کامنتتو میبینم یاد اون خاطره بابات میفتم پرپر میشم از خنده
بابا عرق شرم و‌خجالت مر۳۰سارا وظیفس ،در دنیای رفاقت داریم دیگه ،اگ رفاقت این طور نباشه ک بی معناس...رفیق برای روز سخت و شادیه تلفیقی از هر دوش:)دو ست این مدلی ن ندارمتشکرتم هزار بار کردی بسته دیگ اون وق حس بدی بهم دست میدهچون اون شب من باید میموندم سارا
خاله شادونهنگووو ایییششش
هیییع چ تیپی داشتم
نرگسم انتنی وا۳خودش
منم ارزومه ارزوتات بشن خاطره های خوب زندگیت از رسیدنشون تا زندگی کردنشون
پ.ن ادامه میدادم سال تحویل با علیخانی میومدم رو انتنچون نیتم این بود ی مدت کوتاه کودک کار کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد