باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

خودشم نفهمید چی میخواد...


امروز ...تو خیابونایی ک با زهرا سرو ته میکردیم بهمون اردمیکردن فلانو بهمان...

و کلیم خوردیم از بستنی تا پیتزا سیب زمینی ک اخراشم من پیشی ذرتم دادم زهرا گف بالا میارم:| من ک جا داشتم:|...ب ازای چن تا خیابون سوخت گیری میکردیم:))

از چهار تا هشت و نیم پیاده اوننم هرجا میرفتیم نشد میشد...

اخرای کار بود خاستم میان بر بزنم  ب زهرا این طور گفتم ولی چاغان کردم چون مسیرمون دو‌تا خیابون طولانی تر میشد:| ....خاستم از اون خیابون رد شم ک پر از خاطرس از روز هایی ک میرفتم دفتر زن دایی تا روزهایی ک بعد کلاسا تو‌موسسه پر از شوق گز میکردم با هنز اگرم بچ ها بودن پر از نقشه و برنامه بودیم و حرف میزدیم و پر از انگیره و بیشترم من میحرفیدم :))مشاور بچ‌ها بودم:)

مشغول حرف زدن با زهرا بودم...ک از دور دیدمش با پسرش؛)

چنان قهقه زدم وب حالتی ک منو نبینه:))از کنارش رد شدم بعد گفتم زهرا ...افتادم دنبالش:| زهرام هی داد میزد نرو بیا من خستم:|کشون کشون بردمش ،اونام سرعتشون زیاد بود... ، زهرا میگف اون نیس...گفتم هس مطمنم...یکم دنبالش رفتم بعد ترسیدم ببینه ی گوشه وایسادم تا بره و ما پلی بک زد یم...

با زهرا می حرفیدم  گفتم بد زدم ب کوچه علی چپ با اون خندم :|زهرا گف تعجب کردم ،چرا یهویی خندیدی:|اونم اون مدلی:|

گفتم حالا میگ انقد پشت کنکور مونده ،جلف شده:((هی ب زهرا میگفتم من دوس داشتم ببینمش دوسم داشتم اصن نبینمش:||


چن دیقه ممتد غر زدم...بعد دیدم مغز شو خوردم دیگ چیزی نگفتم...هییععع پیر شده بود ...استاد جان پیر شده بود:(((((

پسرشم ندیدم اصن؛((((دلم تنگ شد واسه همه چی ،واسه همه چی واسه همه چی...کاش انقد ...میشد مث بچ ادم برم جلو و سلام بکنم ن موش و گرب بازی:(((((

یادم بمونه از قبل بهش فک کردم...

پ.ن یادم بمونه ۶سال دیگ منم کارامو بسپرم ب یاسمین و نظر کسی جز یاسمینو نگیرم...ک من ب بزم حساب نشدم...

هی شد یاسمین ها...منم برا قسمت کوزتیش فقط یادم میفتن...اینک برام این چییزا اصن مهم نیس اما ن تا این حد تو هین...هی دارم نهیب میزنم نری تو فاز لج حلظ ظاهر کن حفظ ظاهر کن...واقن هر ثانیه ب خودم هشدار میدم لج نکنم:||من سنم میره بالا لجوج تر میشم:((خخخیلیییی بده خیلی بد:(((

اینا بازم ب اندازه ندیدن و دیدن امروز غم نداره...



دلم تنگهههههه امشب دل تنگ تمام گذشتممممم....استاد جان :((((((((هیییعععع....بده ک تو منو هم یادت نمیاد اصن...



نظرات 1 + ارسال نظر
هانا شنبه 22 اردیبهشت 1397 ساعت 20:55

سلااام
یکی دو بار اومدم وبت سرزدم بسته بود انگار
امیدوارم ب ارزوت برسی
موفق باشییی:)

:)
اره ی مدت دی اکتیوش کردم:)
خودتم ب زودی موفق بشی:))هانا:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد