امروز یکم بهتر بودم تا بعد س ماه تلمو نصب کردم
و پیام ها بماند اما اونویسی ک از مریم دوستم شنیدم نابودم کرد
ب جرعت می تونم بگم برا اولین بار تو عمرم دعای یکیوغیر خانوادم رو باور کردم ...وقتی میگف توچ شب هایی ب یادم بوده بغض خفم کرد ...خاستم ج ندم دیدم خخیلی بیشعوریع ازش تشکر کردم و گفتم باختم...عزیز دلم چقد صداش ناز بود...نشد بهش بگم بازم نتونستم بگم مریم تو چقد خوبی...مریم رفقای قدیمم بود ...الان خانوم دکتره هر چن یونی ک قبول شد یک دهم لیاقتش نیس ولی حداقل رشته مورد علاقش ک از پنجم ابتدایی دلش براش له له میزد پنجم ابتدایی مریم تو روپوش سفید منم با کلاه مهندسی عالمی داشتیم وقتی فهمیدم پزشکی اورد چقد ذوق کردم...
تو ویس مریم چیزی ک اذیتم میکرد و تو ذوقم میزد این بود من نتونستم ب خدا اعتماد کنم م من از این ورش افتادم ک مسعولیت همه چیو میخام با خودم باشه و خدا هیچ...چیزی ک شاید ب همه بگم اما خودم توش لنگ میزنم نمینه من بلد نیستم ب خدا اعتماد کنم هیچ وقت نکردم حتی چن شب پیش نخاستم بگم تو هستی حس می کنم...از وقتی ویس مریمو شنیدم این داره دیوونم میکنه چیزی ک برعکس من مریم درش استاده اعتماد ب خدا...
دوباره تلمو دی اکتیو کردم نتونستم تحمل کنم سختمه حالم بده واقن این همه ضعف روحیم کنکورمو ارزومو گرف ...خدا واقن ...هیچ ندارم بگم هیچچچچچ...
باور تموم این روزای سخت تموم میشه
:|توم بیداری؟
هیع دخترم خخ سخت داره میگذره ،جوری ک هیچ کلمه ایی نیس برای بیانش...