باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

امروز رفتیم برا پاکسازی خونه ک‌اون‌وسایلی ک موندن بشوریم ظروف اینا ۲۵نفر اومدن کمکمون دم همشون ب شدت گرم...البت باز مونده چرا انقد ظرف داری مادر؟فامیلا و‌همکارای پدرو‌مادرم‌و‌دوستای خاهرامم از شهرستان تازه ب همه‌نگفتیم امروز بیان گذاشتیم بقیه رو برا روز های دیگ‌ولی امروزم ب دبیر جان میگفتم‌منی ک ی لیوانم نمیشورم انقد‌کار کردم...من از اونایی بودم ک رسما دست ب سیا و‌سفید نمیزد‌وقتی میگم‌پادشاهی میکردم....هیع...ده ها برابرش بازم کار می کنم  تا از ازل بسازیم هرچ زودتر...امروز با اقای برقکار هم‌ همکاری کردم:)لامصب استعداد مهندسیم تو‌حلقم...مهندسی عشقه...

قرار بود از این هفته سفر رو استارت بزنیم...قرار بود بابا ب من اشپزی یاد بده...هنوز همون نیمرو رو بلدم...ها قرار بود برم موسسه برا تدریس...فلن مشغول برقکاری خونم:))شکرت خدا از ته قلبم حس می کنم هرگز منو این مدلی ندیدی حتی خودمم...

چقد بزرگ شدم از ۱۲تیر ۹۷...چیزای فهمیدم خدا...خدا ماچ:)






قسم ب وقتی ک زل زدم ب خونمون قسم ب وقتی همه صحنه جلو‌چشمام تکرار شد قسم ب وقتی ک هنوزم‌فک می کنم شوخیه قسم ب وقتی ک مدام تکرار میشود کمترین دقیقه ها و ثانیه سوخت...

قسم ب وقتی هممونو‌نگا می کنم‌و‌سالمیم قسم ب عظمت خدایی ک بودنش تمام‌من است

از ی جمله ایی بدم میاد ک این روزا همش تکرار میشه ک حق این خانواده نبو ‌دحق مادرش این نبود‌کسی ک‌به داد همه رسید...جمله ضعیفه حس می کنم باعث میشه نفهمیم خیلی چیزارو...

امتحان سختی بود خیلی خیلی خیلی خیلی سخت...خسارت تخمینش هی بیشتر و بیشتر میشه....

قسم ب لحظه ایی ک از تو‌حیاط زل زدم ب خونه ،خونه ایی ک غرق سیاهیه...

هیچ‌کس حالمو نمیفهمه خدایا ازت ارامش میخام...

همین قسم ب بودنت ارادت عظمتت قسم ب اینک هستی...

خدایا ارامش ارامش ارامش ارامش...همین...

ب قول بابا نق زدن اند ناشکریه...

و پایانی ک ب تو‌رسد :))

پ.ن ب من اگر بود سه شنب را از تاربخ حذف میکردم اما نه باید باشد تا حواسم باشد زندگی فانی تر از ان‌چیزی هس ک بهش می اندیشم...تجربه؟ عبرت ؟امتحان ؟خاطره ؟؟نمی دونم فقط می دونم غریب بود ولی ب شدت قریب...




از ازل میسازیم با هم :)

ب قول بابا این حادثه باعث شد باور کنیم ادم هاییو رو ک عاشقانه دوسمون دارن

سنگ تموم گذاشتن همه دایی هام:)

و همکار مادر و پدرم اصن همه هرکی مارو میشناسه

دوستای خاهرم از شهرستان ها اومدن کمک ...اصن ترکوندن و نذاشتن تنها باشیم یک ثانیه...دایی دارم در حد لالیگا:)بکس کسونشون نمیدم:))

انقد بهمون پیشنهاد خونه دادن ک بماند ...

و دبیر جان دیف عشققق...ب قول بابام هیچ دبیریو ندیدم انقد شاگرد شو دوس بدارد بی هیچ دلیلی فقط ب خاطر شخصیت شاگردش:))

خب مسلما من چ گلیم من چ عشقیم خدا :))خدا خودت مرا محفوظ بدار:)))دبیر جان روزی nنوبت میزنگد:))ب من ب بابا:))

و بماند کاری ک کرد :))از لطف بقیه افسایدم دیگر

اصن ما ب کسی ک نمی گیم همه خودشون ...هرکی جدا کارو پیگیری میکنه ما دستور میدیم:)

منطقه ایی ک مادر م خدمت کرد صادقانه و شرافتمندانه ک گل کاشتند:))پدر چن تا از اون بچ ها امور عمرانی رو برعهده گرفتن بدون اینک ما بگیم...

شهری ب این شلوغی هرکی ک مارو میشناخت اومدن جلو

ب قول دبیر جان اعتبار پدرت و مادرت انقد زیاده کسی ب خودش اجازع نمیده ساکت بشینه

درست شغل ساده اجتماعی دارن اما تکرار از ته دلم از خدا خاستم ک خدایا در اینده همین اعتبار اجتماعیو بهم بده اعتباری ک ن با پول خریدنی ن هیچ...

داشتم فک میکردم زندگی مالی ما در اتیش سوخت پدر جان انقد محکم هس ک همه متعجبن زندگی ک با زحمت ساخت شد خو ب هر حال بعضیا با ارث و این مزخرفات صاحب مال میشن ی جورایی مفت خورو شاید باد اورده بودع اما زندگی ما حاصل تلاش ۳۰سال پدر و‌۳۰سال مادر بود...اما عجیبع امروز بابا میگ هر ثانیه این اتفاق ی درس بزرگی بود برا ههمون و دقیقا هم همینطورع ک قراره مفصل بحرفیم در موردش با پدر جان..

و خب دیالوگی ک همه میگن حتی سوپری کوچه ک این خانواده این همه ب داد مردم رسیدن حقشون این نبود اما من این دیدگاهو‌ندارم حتی یک بارم ب خدا نگفتم ک مادر من اون همه خدمت ب بنده ات کرد این حقش نبود من زاویه دیدم ی مدل دیگس این نظریه پوچی بنظرم ...

فردام کل فامیل و همکارا میریزن برا شست شو وسایلی ک مونده ک هرچن ۹۸درصد خونه سوخت...

ب قول بابا ما خوشبخت ترینیم ک این ادم ها روداریم...

روزای اول حادثه بدم میومد همه میومدن پیشمون و کنارمون بودن البت خب مدل من اینه ک دوس ندارم موقه غم و ناراحتیم دوروبرم شلوغ باشه اما امروز ک فک میکنم مادر من با عشق همین ادما سرپاس اره شاید مطابق میل من نیس اما ب قول دبیر جان مادر تو دلش قرص میشه ب این ادما:)پ منم راضیم چون مامان حالش خوب میشه دوستا و همکاراشو میبینه ...

چیزی ک بابام همش میگ اینه ک پریسا یاد بگیر و باورش کن ادما بهم نیاز دارن دارم تمرینش می کنم منی ک قطب مخالف این نگاه بودم...

دایی هام ک ترکوندن ...کلا سیستم عاطفی ک وصله بین این پنج برادرر و ی خاهرر ی چیز شگفت انگیزه ک ب قول زهره باید بره تو‌گینس...

هرکی خونه رو میبینه میگن معجزس ک دخترا سالمن...مگ‌میشه خونه ایی بسوزه اما هیشکی صدمه نبینه اره میشه اگ‌خدا بخاد...

ما تو اتیش زنده موندیم و سالم سالم شکرت خداااا...امتحان سختی بود اعتراف باید کرد اما من خودم شخصا ک رد شدم اما بابا نمرش ۲۰شد:)

بابا ب اقوام و همکارا روحیه میده:))اصن کوه این بشر:))

اما ی چیز مسلمه خونه خودت ی چیز دیگس دلم براش هر لحظه تنگ میشه اما سلامتی ی چیز دیگس اما عشق بین ماها ی چیز دیگس...

و شناختیم در این ماجرا دوست فیک و واقعی مان را:)

من روحیم خخ حساسه حالا بماند ماجرا های این چن روز اما ب جرعت میتونم بگم ی ثانیه ترحمی حس نکردم:))

ولی دبیر جان دیف:)))همه کف کردن:))همه میگن تو چ شاگردی بودی :))یسسسسسس:))

وقتی روز بعد حادثا اومد خونه خخخ شلوغ بود اینطور معرفی میشد البت همه با اسم میشناختن مسلما انقد دیگ من، تابلو نه:))

عنوان این بود دبیر دیفرانسیل پریسا هممم به به به به:)))

دبیر جانم میگف پریسا انقد عزیزه، برا همه دبیرا:)ی دختر باشخصیت و با استعداد :))عاغا دیگ منو متصور بشید تف ب ریا:)))

بعدم گف عزیز تر برا من :))بعد نگام کرد گف خودش میدونه چرا:))

ب قول خودش تو گذشته منی؛))

همه میگن دبیر پریسا میدونو رها نکرده:)))چقد میذوقم چ حس خوبیههه خدا ،ک فقط ب خاطر خودت دوستت بدارنننن ...

بابام هر روز میگ ک پریسا هیچ دبیر ی این مدلی نبوده برا هیچ شاگردی:))خب مسلما از شخصیت ناب منه:++))چقد متواضعم :))انصافا اون فسفری ک من برا دیف میسوختم:))اون سوالایی ک من حل کردم:))ماشالا ب قدو بالام:))

و شخصیت قشنگم:))))

یکی ازدوستام میگف تو مهره مار داری ب قصد خفه کردنت میام جلو همینک میبینمت یادم میره:))

خونمون سوخت اما عشق  بهم مارو‌نجات داد...

این مهم ترین دلیل برا زندگیه زندگی جذابه در هر صورت مث ی ماجرا جویی...

ب بابا قول دادم قوی بمونم تا اخرش ،تا اخرشش پاش میمونم بهم گف من با حال خوب تو سرپا میمونم ...پس من سرپا میمونم و میخندم و درس مث ی قهرمان ی سوپر استار برا پدرش...از این مهم تر داریم مگ؟؟خونه سوخت ولی ما هستیم برا ساختن دوباره از نو میسازیم با خاطرات دیگر از ازل خاهیم ساخت زندگیمونو ...

ما زنده هستیم ک بازم از اول شرو کنیم ...ک بازم خونه رو بسازیم ...ما هستیم این مهم ترین عنصر ارامشه ...برا تک تک مون...شکرت خداا از ته قلبم ن ی بار بلک بی نهایت ممنونم ازتتتت خدااا ن ریاس ن فیلمه ن فیکه خودت ک میتونی تشخیص بدی از ته دلم میگم خدا شکرتتتت....ی ثانیه دیرتر فقط کافی بود برا بدرود با این دنیا تا ابدیت...کل اتیش سوزی چن ثانیه بود...ممنونم ازت ک ی بار دیگ ب تک تک ما پنج نفرو همه ادم هایی ک دوسمون دارن و‌دوسشون داریم بی دلیل فرصت کنار هم بودن دادی...ازت ممنونم خدای من ...ماچچچچ



پ.ن قرانی ک توهال بود کنارش کلی کاغذ و‌وسایل مامان بود همش سوخت وجزغاله شد قران ،کتاب ب اون بزرگی با اون همه ورقه سالمع...خدا ماچچچچچچچچ












به تاریخ مرگ....

دراز کش بودم جلو تی وی برقا تازع اومده بود با ارام مشغول حرف بودم تو تل هم میخندیم هم بغض وسطاشم ب مملکت گیر میدادیم همزمان با ارام ی دوست دیگمم ک از طریق وب قدیمم باهم اشنا شدیم اونم پیام میداد با اونم میحرفیدم از اوضا خراب مملکت تا شریف و عادل فردوسی پور و اپلای و همه چی ...

همه چی عادی بود زندگی اروم داشت جلو میرف اما یهو انگار خسته شد مث من ک این روز هارو با خستگی سپری می کنم ذهنم درگیر همه چی بود یهو عادل اومد گفتم کتش زشته رفت بودم تو حال و هوای عادل و محمدرضا و بیشتر همون عادل و هی فکر و فکر...فرشته خونمون خاهر کوچیکم داد زد پریسا اتیش ...گاز از این صفحه ایی ها خراب بود کنده بودیم بره تعمیر خاهر بزرگم چایی دم کرده بود رو پیک نیکی اتیش دور پیک نیک رو گرف من دویدم تو اشپزخونه اتیش شعله ور بود خاهر بزرگ رو صدا کردم دوید بهش گفتم پتو بندازیم روش قبول نکرد ی لحظه خاموش شد ب خاهرم گفتم ی دستگیره بردار پیک رو خاموش کن این کارو کرد و این اغاز زندگی جدید شد...اتیش فرش اشپزخونه رو گرف خاهرم تو اتیش گیر کرد داد زدمممممم فقط بیا بیرون فرشتمون داش سکته میکرد بزرگ خودشو پرت کرد ما پریدیم تو کوچه ما با لباس تابستونی پریشون مریدیم و دود ساختمونو گرف داد میزدیممم جیغ کمک صدا مونو فقط خدا میشنید طبقه بالا اومد دودش ی طوری بود خیابون ها پایین تر معلوم بود و مردم خط دودو گرفت بودن همه ریختن جلو خونمون منو اون فرشته با همون وض خاهرم با پای برهنه کوچه ها میدویدیم تا برسیم ب خونه همکار مادرم ک نزدیکمونه افتاده بودیم ب جون در اونو پسرش پریدن بیرون مردم همه میدویدم ماشینا ی ماشینی سوارمون کرد من با ی تیشرت خاهرممم پا برهنه ...اتش نشانی ی شهر زنگ زد بماند اون جاش ک نوشتنش عذابه برام الان با تایپ همینام بدنم میلرزه رسیدم دم در خونمون خونمون غرق دود و اتیش خونمون مکان امنم...

پلیس اتش نشانی رسید مردم همه ...میخاستم برم تو چن نفر منو گرفت بودن جیغ میزدم اونی ک داره میسوزه تلاش سال ها بابا و مامانمه دیروز انقد ر داشتم ک خدا داند چن نفر عاقا منو میکشیدن من همه رو کنار میزدم پسر همکار مادرم بیچاره فک کنم  کتکام ب اون میخورد با خاهرش هیچکی حریفم نبود داییم بیچاره با ی بچ نه ماه ک تنها بودن خونه خاهرم زنگ زده بود بهش خونشون نزدیک بهمون دوان دوان اومد ب قول خودش نفهمید بچه رو بغل کی پرت کرد کسی جرعت خبر ب بابا مامانم ننداشت داییم التماس میکرد پری رو ببرید من مث ی دیونه میخاستم برم تو خونمون بود همه زندگی مون اتش نشانی پلیس منو گرف نذاشتن ده نفر منو گرفت بودن ولی هیشکی حریفم نبود دختر همکار مادرم دنبالم مث دیونه ها زنگ زدن اورژانس بی سیم زدن .. از اون ور خاهر کوچیکم من تو اون حال میترسید دازد پریسااااااا نرو ی نگاه ب ضربان زندگیمون خاهر اوچیکم میکرد میومدم عقب دوباره ی نگاه ب خونمون...خاک میرختم رو سرم خاهرم بغلم کرده بود میگف نروو فک میکرد من میمیرم اره ما داشتیم میمردیم...چن تا عاقا میومدن دل داریم من کف زمین میختن بلندم کنن هیشکی زورش نمی رسید...بعد چن ثانیه دیدم هیشکی حواسش نی دویدم سمت خونمون ک پسر همکار مادرم دید دوید سمتم جلومو گرف حریفم نبود قسمش میدادم دستشو پیچ میدادم ولی اونم انگار زورش بیشتر شده بود...

دایی های بیچارم یکی یکی میومدن دایی بزرگم وقتی اومد دور از جونش تموم کرد دستشو ب دیوار گرفت بود ب خاهر بزرگم گف سالمید ...و بعد کنار دیوار افتاد و نشست دایی دیگم من کف زمینم بود اومد بالا سرم دایی مو دیدم زار زدمم...دایی هام داشتن دق میکردن...

من باورم نشده بود فک میکردم شوخیه مگ میشه ماجرای اتیش سوزی ک گفتم همش تو ده ثانیه بود باورتون میشه ده ثانیه ؟؟؟؟؟

وقت این بود بابا و مامانم برسن سر کار بودن ...هرکی زنگ زده بود ی داستانو سرهم کرده بود دیگ مادرم خودتون میتونید بفهمید...

تلفنی میحرفیدیم باهاش باور نمیکرد متییم داد میزد بچ هاممممممم ...تا رسیدن خونه شلوغ پر مردم و ماشین نیرو امدادی...مادرم مادرم چن تا خانوم گرفت بودنش میزد تو سرش فک میکرد ما ...ما...ما...

تک تک میرفتیم بغلش دوباره داد میزد خونه بدرکک بچ هام دوباره این فرایند...

بابام ...بابام...مث ی کوه بود از دور ما س تا رو دید اروم گرف ...رفتم پییشش خاستم با بابام برم تو خونمون ...بابام نذاشت ...بابام دوباره برمیگشت عقب ما س تارو نگاه میکرد دوباره استوپ...

تا رف تو...ب ما گفتن فقط فرش اشپزخونس ...

وقتی با داد و فریاد رفتم دیدم ...هیچی نمونده بود زندگیمون خاطراتمون سوخت بود....یخچال ظرفشویی لباسشویی ذوب شده بود کابینت ها چون ام ادی اف بودن سوخت بودن فرش اشپزخونه نمونده بود جز پودرش دقیقا پودرش...

سقف اشپزخونه از این کاذبا بود سوخت بود رسیده بود ب تاسیستا سقف...اتیش از سقف رفت بود تو هال لوستر مبل همه چی زندگیمون اتاقا لباس هایی ک ته کمد بودن...نوشتنش داره میکشه اگرم ننویسم ی جور دیگ...

تو وب گفت بودم خاهر کوچیکم ی نابغس ...ادگی ک بود خودش ی تابلو فرش بزرگ از این کامپیوتری ها بافت هرکی میومد خونمون نشون میدادیم و تاسف برا من میخوردن ن ب اون ن ب تو ک ی نیمرو بلد نیستی ...

تابلو خاهرمم جزغاله شد تابلو خاهرمممم ...عکس من بابام تو کربن غرق شد...

مث فیلما کروکی کشیدن داشت دیونم میکردن تو خونه ک بودم بابام داد زد پریسارو ببرید بیرون شوک بودم تو سیاهی غرق شده بودیم هیچی معلوم نبود...مارو بردن خونه همسایه مامانم اروم میشد یهو جیغ میزد بچ هاممم بچ هاممممم...

مامور اتیش نشانی اومد باهاشون دعوا کردم میلرزیدم گفتم عاقا زندگیمون سوخت...ازم گزارش میخاستن...

ب زور مارو سوار ماشین کردن بردن خونه داییم ..شهر یک میلیون و اندی جمعیت هنه فهمیدن هرکی مارو میشناخت ریختن خون داییم ریخت تو خونه داییم موبایلا همه...دایی هامم دایی بزرگم سکته رو رد کرد...

بابامم ک کوه خانواده هممونو اروم میکرد من تن تن بابامو ماچ میکردم بعد مامانم بعد خاهرام دوباره از اول...

بماند دیگ چیا شد دوباره رفتیم تو خونه سوخت چی شد...

این وسط گوشیم خراب شد  اشتباهی رف واس دبیر فیزیکم دیگ اونم فهمید باهاش حرف زدم زدم زیر گریه ...

و صب دبیر دیفم...

صب رفتیم تو اون خونه جزغاله شده مدارکمونو بیهریم هممون زغال شده بودیم من سیاه سیاه یهو رفتم تو هال دبیر جان دیف اومد:|||اونو دیدم زدم زیر گریه رفتم تو اتاق جزغالم رو تختی ک همش کربن بود ولی تخت من بود...دبیر جان شوکه اومد تو اتاق من...بماند

دبیر جان بغض کرده بود...

من مث چسب چسبیده بودم تو اتاقم بابامو قسم میدادم من بمونم هیچ منطقی حریفم نبود خاهر بزرگم رف ب دبیر دیف گف پریسا...

اومد و ...

منو  ب زور بردن بیرون همون لباسای دیروز تنم بود زغال بودم هرکی میگف صورتتو بشور قبول نمیکردم تا دبیر جان...

رفتم تو دستشویی زغال شده ....

لباسامونو اوردیم لباسا همش دوده همششش...کل فامیل ریختن خون دایی بزرگم دارن میشورن ...حاضر نشدن لباس کس دیگ ایی بپوشم تا ...

ما ک برگشتیم بابا و دبیر جان موندن منتظر مامور گاز برا صورت جلسه...

بقیشو نمی تونم بگم ک چی شد خاهر کوچیکم...


حتلم بده من تو خونه خودمون رییس بودم امر امر من بود گفت بودم بابام عشق سفره قرار بود شرو کنیم گردش هامونو سفر هامونو...من دیگ رییس نیستم تخت پادشاهیمو ندارم دیگ پنجره اتاقم باز نی نسیم بهم بخوره سر حال بیام...دیگ داد نمیزنم تی وی خاموش کولر روشن نخیر من شام لان میخام بابا امشب فلانی بیاد خونمون...بابا ...مامان...همه ساکت من میخابم کسی حق نداره ب وسیلم دست بزنه حالا...

کسی حق نداره رو تختم بخابه...

حالا دیگ...

خونمونو تازه خریده بودیم...اون یکیو دادیم رهن ک بیایم ی جای بهتر و شیک تر..

ولی نخیر ما پولدار م مفت خور نیستیم برا این یکی خونمون کلی وام اوردیم بابام خونه هارو دوس داشت ب خاطر مختصاتش ارومه و ویوش ...

کلی وام ...فرشا رو تازع گرفت بودیم دکوراسیونو نو کرده بودیم...

خاطراتمون...چن سال پیش خیلی وقت پیش منو بابام خونه بودیم مامانو خاهرام رفت بودن ی شهر دیگ عروسی ک یهو بابام با دو تا عاقا با ی کارتون بزرگ اودن تو منم خندان رفتم گفتم بابا این چیه گف صداشو در نیار ماشین ظرفشویی ...چقد ذوق کروم بچ بودم...بابام پول چن جلسه مساور هاشو داده بود ب عاقا گفتیم نصب نکنید...فقط از تو کارتن درارید مام گذاشتیم وسط اشپزخونه میخاستیم مامانم برگشت سوپرایز شه ی روزو نیمی طول کشید تا مامانم برگرده من داشتم از ذوق میپکیدم و نیدم میگفتم ی پارچ سفید انداخت بودیم روش...مامانم ک برگشت من با هیجان و خنده رفتم پیشواز افتادم جلو سمت اشپزخونه بدمامانم گفتا چشا رو ببند مامانم ذوق چی شده مگ چشاشو وا کرد ی چیز گنده ک ی روپوش سفید داشت...رف سمتش...چقد ذوق کردیم حالا دیروز ذوقمون خاطراتمون ذوب شد...

همون سال ی سلاردم خریدیم دقیق اسمشو نمی دونم من تو این فازا نیستم چون دوباره سوپرایز کردیم...

چقد خندیدم...من تو همهداین سالا بلد نبودم با ظرفشوویی کار کنم اتفاقا چن روز پیش بهش فک میکردم بگم اوچیک بادم بده...

امروز صب مث دیونهدبالشتمو تو اون جزغاله ها پیدا کردم خاهرم گف نیار داد زدم گفتم میارم بابام گف ببر...عاغه بالشتمو از اول ابتدایی دارم همه عشقم بود همه این سالا مامانم تهدیدم میکرد پرتش میکنم دیگ خراب شده من جیغ و داد نمیذاشتم...

بالشتم...دیشب هیچ بالشتی...

میخاستم عکس بذارم ولی اتش نشانی گف ب هیچ عنوان حق انتشار ندارید برا تصور پلاسکو رو تو ابعاد کوچک متصور بشید...

ی طرفم لمس شده ب خاطر مامانم دم نمیزنم...

برا اولین بار تو مصیبت اته دلم خوش حالم ...خوش حالم ک ههمون کنار همیم...خاهر اوچیکم دیشب از تصور صحنه ها...خونمون جلو چشم ...

از حال بدم شاید واقعیت یک دهم ماجرا رو گفتم....

اون جا ک دبیر جان با بغض نگام کرد...

بابام مث ی کوه...بابا کاش توم داد بزنی بابا داد بزن بابا داد بزن...

امروز ک من با بغض وسیله هامونو خاطراتمونو نگا میکردم میگف پریسا ب خدا همین عصر میرم همشو میخرم فقط گیرم کجا بذارم...

پریسا....بابام وقتی س تامونو نگاه میکنه مامانم...

امروز گوشی مامانم 1200تماس داشت.. :|||

مام همین طور...البت کمتر بابام احتمالا تو این مایه ...

نمیدونم حکمت این اتفاق.  اما نمیدونم ی بخشش با من بود چیزیو نشونم داد ک ظهر ...

فقط میدونم ما سالمیم ما سالمیم ب خاطر تمام کارهای خیر مادرم اره میخام جار بزنم داد بزنم مامانم چ کار ها نکرد ....ن داد نمیزنم ...

دعای یکی از اون بچ ها مارو نجات داد...ما دم مرگ بودیم خاهر اوچیکم بزرگم...ما مرگ رو دیدم جهنمو دیدیم....

خدا فقط ب مادرم ب پدرم رحم کرد...ما زندگیمون سوخت تو ده ثانیه ولی ما س تا خاهر سالمیم مایی ک تو خونع بودیم...ما سالمیم اره خدا فهمیدم معجزه رو خدا فهمیدم ایمان اوردم ...خدا فهمیدم می دونی چطور وقتی اوچیک سالمه وقتی خاهرم تو اتیش گیر کرد خدا فهمیدم هرکی اون صحنه رو میبینه میگ معجزس ک سالمید...

امروز مامور اتش نشانی ک اومد بازرسی برا گزارش شوک بود...

خدا فهمیدم فهمیدم...مسخرس بگم معذرت ب خاطر حرفی ک زدم اره ی اتیش سوزی باید...داشتیم مرور میکردیم هر جور محاسبه میکنیم انگار قرار بود اتفاق بیفته...

فک کنید فقط همع اینا ی دهم قضیس ...

طرف چپم لمسه ولی ب خاطر بابا و مامانم من سالمم سالم سالم...

خونمون خونه مورد علاقه بابام سوخت...خونه ایی ک انقد دوسش داشت حاضر شد براش کلی وام بیاره...

ما اون یکی خون هامونو دوس داشتیم ب خاطر ما نفروخت و حاضر شد ب خودش فشار بیاره....و وام بگیره....بابا خونمون بابا داد بزن نخند ما خوبیم بابا همه کس من داد بزن نریز تو خودت...

چقد بدم میاد ی شهر میاد ملاقاتمون میرنوخونمونو میبینن وارد حریممونومیشن با کفش  لامصبا ی روز خونه بود اره پر از شیشه و کثافت ولی خونه ماس خونه ماس ...دیروز هرکی میومد از مردم میرفتن تو اون خونه ماس پر از کثافت شده ولی کسی نباید بره اون خونه بابامه خونه مامانمه ک براش کلی دویدن نیاید ملاقاتمون ما دیدنی نیستیم نیاز ب دلداری نداریم عاغه 1200 تماس فقط مامان...

سر انگشتی 100میلیون ضررر جرعت ریز ریز محاسبه رو ندارم...بابام میگ بدرک فدا سر تک تک تون بابا یادته با چ شوقی خونه رو خریدی بابا یادت نی سوپرایز هارو بابا یادت نی برا فرشا چقد اختلاف نظر داشتیم بابا بمیرم کتابات کتابات کتابایی ک باهاشون بزرگ شدی اندیشه ساختی بابا کتابات غرق کربنه بابا...

بابا مانتو صورتیم سیاه سیاهه..بابا شربت بید مشک تو یخچال گذاشت بودم بخورم بابا یادته ذوق خودتو واسه سوپرایز ها بیشتر از مامان خودت ذوق میکردی بابا یادته ...

بابا مسواک هامون نیس بابا دیگ هر شب نمیگی مسواکا قاطی نشه نموند بابا بابا نموند...بابا دیگ زغاله قطعا قاطی میشه بابا دستشویی بابا حموم دیگ  شامپو هامون قاطی نمیشه دیگ من نمیام بگم عاغا من باز کلییر تو رو زدم باباهمش جزغالس...





امروز یکم بهتر بودم تا بعد س ماه تلمو نصب کردم

و پیام ها بماند اما اون‌ویسی ک از مریم دوستم شنیدم نابودم کرد

ب جرعت می تونم بگم برا اولین بار تو عمرم دعای یکیوغیر خانوادم رو باور کردم ...وقتی میگف تو‌چ شب هایی ب یادم بوده بغض خفم کرد ...خاستم ج ندم دیدم خخیلی بیشعوریع ازش تشکر کردم و گفتم باختم...عزیز دلم چقد صداش ناز بود...نشد بهش بگم‌ بازم نتونستم بگم مریم تو چقد خوبی...مریم رفقای قدیمم بود ...الان خانوم دکتره هر چن یونی ک قبول شد یک دهم لیاقتش نیس ولی حداقل رشته مورد علاقش ک از پنجم ابتدایی دلش براش له له میزد پنجم ابتدایی مریم تو روپوش سفید منم با کلاه مهندسی عالمی داشتیم وقتی فهمیدم پزشکی اورد چقد ذوق کردم...

تو ویس مریم چیزی  ک اذیتم میکرد و تو ذوقم میزد این بود من نتونستم ب خدا اعتماد کنم م من از این ورش افتادم ک مسعولیت همه چیو میخام با خودم باشه و خدا هیچ...چیزی ک شاید ب همه بگم اما خودم توش لنگ میزنم نمینه من بلد نیستم ب خدا اعتماد کنم هیچ وقت نکردم حتی چن شب پیش نخاستم بگم تو هستی حس می کنم...از وقتی ویس مریمو شنیدم این داره دیوونم میکنه چیزی ک برعکس من مریم درش استاده اعتماد ب خدا...

دوباره تلمو دی اکتیو کردم نتونستم تحمل کنم سختمه حالم بده واقن این همه ضعف روحیم کنکورمو ارزومو گرف ...خدا واقن ...هیچ ندارم بگم هیچچچچچ...

مرضوعنوان

باید اعتراف کنم من مریضم:|

از اونایی  ک خخخ خوششون میاد زجر بدن خودشونو ی ادم ب شدت افراطی واقع گرا که هیچ جوره پایینم نمیاد

مثلا شب کنکور هرکی هرچی میگف من میگفتم نه در صورتی ک اگ یکم از این واقه گرایی فاصله میگرفتم شاید

ن ب اونایی ک خیلی سرخوشن ن ب من این واقن بده بارها و بارها دودش هم کورم کرده

اصن ی واقع گرای حال بهم زنم

الان چن تا پست میخوندم مردم چقد شادن بعد من ...واقع گراییم هیچ وق نذاشت من خوش حال باشم

ب قول بابام تو موفقم بشی هرگز راضی نمیشی :|راس میگ من هرگز رضایت ندرام ینی ی کمال طلبی کثیفی دارم

تخمین سنجش برا من ۲۰۰شد بعد من چ کردم:||حالا نمی دونم چن تا صفر میره جلوش:||واقن کنکور :||||انقد ک وایی..

کلا از بچگی این طو  بودم ازدبستان ۲۰کلاس میشدم بعد مث مترسک بودم حس میکردم کمه

نمی دونم من از جون خودم  چی میخام نمی دونم ب چی باید برسم ک تا بگم ب خودم افرین

با این رو حیمم فقط دارم موفقیت هامو خاک میکنم و بهترین هارو از خودم صلب باید اعتراف کنم این بده و ی نوع مریضیه حالا اگ ی چیزایی بگم اصن غیر قابل باوره...

ی توقع عجیبی از خودم دارم ک مریم میرزاخانی نداشت خو تهش من چی میخام نمی دونم ...ی عدد دیوانه ادمم

ب طوری ک اقای فیزیکم بعد این چن سال بهم گف و رسما هم گف این نابودت کردت،اقا جان دیف همیشه میگف و قسمم میداد نکنم این کارو ولی من دست خودم نیس اصن راضی نیستم هرگز...اقا جان فیزیک گف ،تو موقه مدرسم همین طور بودی سخت ترین امتحان تو سخت ترین سوالو حل میکردی بعد عوض اینک خوش حال باشی همش ب اون دو تا سوالی ک حل نکردی زوم میکردی و مثلا اون ده تا سخت دیگ ایی ک حل کردی نمی دیدی و کلیک میکردی رو اون  دوتا دقیقا کاری ک برا کنکور کردم این چن سال ب تسلطم فک نمیکردم همش میگفتم من اون دو تا مبحثو بلد نیستم خو بدرک بلد نیستی الان خوب شد اونیم ک بلد بودی نتونستی استفاده کنی اخ پریساااا کاش میشد بزنمت تا بمیری...سوم دببرستان امتحان ترم اول ی سوال خازن داد :||اصن ی چیزی بود دبیر جان مدلش این طور بوددر حد  ۱۲

نمره قبولی تیزهوشان سوال میداد بقیشم جدو ابادمونو میاوردیم ب یاد سر جلسه میگف ۱۲برا قبولی ک کسی بهونه نداشته باشن بقیشم میخام بهترین هارو بیابم وکی واقن اره

عاغا سوم دبیرستان از اون ۸نمره ی سوال دو نمره ی خازن بود خخ شیک گف بچ ها حالا میخاد اونو ج ندید :||حالا من گاو:|

سوالای دیگ رو تن تن حل کردم پرییدم رو اون خازنه

بعد دبیر جانو صدا کردم ی سوال کوچیک داشتم جوابمو نداد:|گف تا اخرش خودت برو

خلاصه حلش کردم بعد امتحان همه گفتن اخریو ج ندادیم :||من گاو :|خب پنچر بودم اصن ناراحت

جوابا ک اومد من تنها کسی بودم سوال اخرم درس بود ،دبیر جان وقتی بهم گف فک کرد حالا من جیغ و داد اینا مث گاو دوباره ب دبیر جان گفتم ببخشید دستتون بردارید دستش رو ی سوالیم بود ک غلط اونم اخرش ،گف چی شد گفتم اونم غلطه گف :مرض:|

من تا دو روز گریه میکردم:||||||اصن یادم نبود عوضش چیو حل کردم...واقن ن اداس ن فیلم ن هیچی نمی دونم چرا این طوریم ...

این ی نمومنش بود از این بدترم دارم ک خجالت میکشم بگم

باید ی فکری کرد با این روحیه هیچ ک ب هیجا نمیرسم افسردگیم میگیرم میفتم یگوشه کپک میزنم ک بااین جای داستان خخ فاصله ایی ندارم

پ.ن شتیک؟؟؟رفتید ؟؟؟واقن؟؟؟

پووووووففففف...نمیگم خدافظ بدم میاد از این لغت ولی ارزوی بهترین هارو براتون دارم هم شما هم شتیک...