باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

فقط فکر کنی رسیدی این می تونه اخر خط شه برات

بدبختی من از اون جایی شرو‌شد ک فک‌کردم رسیدمو تمام بدبختی من از اون جایی شرو شد ک از پس سوالای سختم براومدم(شاید ظاهری خوب باشه)بدبختی من از اون جایی شرو شد ک هر لحظه در رویا زندگی کردم...

و بدبختی من از فرصت ها شرو شد...از جبران کردن هایی ک هیچ‌وقت نشد شرو شد...

چیزی ک دوس نداشتم بهش رسیدم تبدیل شدم ب ی ادمی ک‌فقط شعار میده...خخ بده ن فقط کنکوری نه توخخخ از جنبه ها...

هزار بار گفتم میرمو نمیام اما بازم میام...حتی این‌جا هم ر. حرفم نموندم...

اما از اون جهتی ک ب اخرین فرصتی ک خداوند بهم داده چیزی نمونده این با  برای اولین بار تا ۲۵فروردین نمیام ...ن صرفا از جهت کنکور نه واقن میخام برم تو پیله خودم‌من از خودم‌خخخ دورم خخخ...

من متولد ۷۶ام ینی چی ۱۹سالگیو‌تموم‌کردم و الان دارم ۲۰رو پر میکنم با ثانیه ها اگ‌الان شخصیتم تثبیت نشه کی میخاد بشه ؟

ادمیم ب شدت متوهم واقن همین توهم ۵ماه منو سر  هیچ و‌پوچ بدبخت کرد از اون ورم‌ کنکو  ر۹۵..

من الان فقط کنکوری مشکل ندارم من واقن دارم تبدیل میشم ب ی ادم متوهم ادعا ...

واین بدبختیه...

پ.ن اقای فیزیک پیام‌داد ک هر وق خاستی برات کلاس میذارم...منم پن شنبه رو گفتم حالا نمید  ونم شده یا نه؟

چون این اخرین فرصتو با بدبختی ب دس اوردم‌نمیشه از دستش بدم...

۲۵فروردین ازمون جم بندی پایه دارم در هر صورت کارناممو میذارم ...

پ.ن استاد نیلگون این چن  روز ب وب سر میزدم اما خبری نبود  ایشالا ک‌هرجا هستید بخندید:))

پ.ن اقاحبیب، شاید یکی از اتفاق های اخر ۹۵این بود شما برام‌کامنت گذاشتید ...عیدتون مبارک، تولد عید شما مبارک:))

پ.ن دست خطم اون قدا بد نیس ولی وقتی حس میکنم یکی قراره ببینه هول میکنم...خخم خوش خط نیستم ولی ی ورژن بهتر از مال عکس هستش انصافا:))





اولین ساعات ۹۶

خب سلام علیکم :))دقت کردید سلام نمیدم

دیشب ک تمرگیدیم و علیخانیو دیدیم ...البت خودم ی تنه...

صب دیگ نرسیدم ببینم ناهارو رفتیم خونه دایی اوچیک و سریع زدم شبک سه چقد خوب ک مهران مدیری اومد(در واقع می دونست من اون تایم برناممه رو میبینم برا همینم دیر اومده بود جدی ها:)))

و لحظه های سال تحویل اغا چاغان نکنم، فقط برا خودم دعا کردم و فقط تورو ازش خاستم...

ناهار ک باب میل من نبود مامانم ازم التماس کرد ک قاطی نکنی این بارو ببخش شام جبران میشه...من درسته لاغرم اما مث ی گوزن فقط میخورم ک علتشو سرچیدم، ب دلیل نگرانی ک همیشه دارمش باعث میشه خخخ بخورم و لاغر هم بمونم‌،من ک راضیم:)

هیچی  بای حالتی ک میخاستم خونه رو بترکونم برا خودم نیمرو درس کردم...درسته من ضایقه بدی دارم اما باید بهش توجه کرد و تنها کسی ک هوامو داره پدرمه...البت فک کنم حوصله عصبانیتمو نداره و لطف میکنه وقتایی ک ناهار یا شام باب دل من نیس ک متاسفانه یا خوش بختانه چن‌وعده در هفته میشه برا من از بیرون غذا میاره ک امروزو نمیشد، واقن حق میدم...

بعدش من اصرار کردم منو ببرید خونه من شام نمیمونم، خونوادم از اون جهتی ک میدونن کلم خرابه:)) سریع گفتن باشه ...اما رفتیم اما چی؟کلیدو جا گذاشته بودیم و رفتیم خانه مادر بزرگ...و بعد از ی ساعتی اومدن دنبالم با پدر رفتیم خونه ک چشتون الهی عملیات جنگی نبینه عاغا بگم ۵۰تا نارنجک ت رکوندن کم گفتم خونه کامل میلرزید خر وضعیت بود مگ میشد بشینی بعد یکی دو ساعت پدر گف برو بپوش ک نمیخاد بمونی حالا من جرعت داشتم بگم نمیام...

و دست از پا درازتر برگشتیم خونه دایی اوچیک ک همه اون جا جم بودن بنده بعد شام حوالی ۱۰رفتم رو تخت دخی دایی خابیدم و حوالی یک نصف شب مامانم بیدارم کرد...وقتی خابیدم کلی ادم بود و وقتی بلند شدم جمعیت نصف شده بود و هاج و واج...

مدلم این جوریه وقتی حوصله ندارم میخابم حالا میخاد وسط مهمونی شب عید باشه...و کلا با کسی نحرفیده...وواقعیتش حوصله کسی.‌هم نداشتم ...در واقع حرفی هم نداشتم...


ب نظرم خابه بیشتر چسبید ...

ب قول دایی اوچیک از لحظه سال تحویل تا یک بامداد متعلق ب هیچ سال نیس البت نبود.و خلا بیشی نبود

عکس فوتو بای می:))


سفره هف سین خونه ی میزبان...

پ.ن الله اکبر از این شباهت مدیری ب اقای فیزیک واقن هنگ کردم..لحظه ایی ک علیخانی صداش کرد و اون رو سکوو وایستادع بود ی لحظه واقن حس کردم اقای فیزیک، این کشفمو هر وقت ببینم بهش متذکر میشم...عه

 همین الان یادم اومد من خاب بودم ایا عیدی دادن؟ اگ دادن مال من دست کیه همه خابن...:((نکنه ندادن اگ دادن چرا خونواده سکوت کردن...؟

اوف حقم بود مال من بود، سهم من بود :((