باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

عقل ارزوست+مرضیه منم شکستم برا ی تو...

نصف شبی ک از درد پرت شدیم تو جا ،گفتیم ی سر ب نت بزنیم که غلطی مضاعف بود

عنوان یهویی مغزمان را سرچ کردیم ،زندگی بعد از کنکور...

پرت شدیم ب کلی وب قدیمی...ک شکر خداوند متعال اکثرشون ریاضی بودن ،ک ابراز احساساتمان بدحد بی نهایت رسیده بود

از نفیس خاندم ک صنایع شهر خودش قبول شده بود ،از حسین عاقا ک نابینا بودن اما از من بینا تر ،حقوق رف بود...یا دوستی ک برق رفت بود ویا از سمان علوی ک رتب 525ریاضی شد در سال 94،اما ب خاطر روزهای سخت سرطان دو سال عق افتاد و از کنکوری 92ب 94رسید...و هم زد تو گوش کنکور و هم سرطانش...با حرفای سامان و مادر سامان رفتم ...ادم های قوی مث سامان این روزا نیاز همگی ماس ک ازشون یاد بگیریم...از سامان ک میخوندم منم حس افتخار داشتم نمی دونم چرا،شاید از اون همه اراده و ایمان ذوق زده بودم یا ...اینا اکثرشون کنکورهای 91یا 92بودن...دیگ اپ نکرده بودن و من با حسرت ارشیو را نگا میکردم ک ای کاش اپ میکردن،این نفیس ...سال 95ی پست گذاشت بود ک  متوج شدم ازدواج کرده و من حیرت وار ارشیورا زیر و رو میکردم ک خدایا ب این دختر اصن نمیامد...اتقد لحنش دوس داشتنی بود ک دوس داشتم ک کاش اپ کنع و بگ مجردم،ن اینک ازدواج فلان چیزی نه،ب نظرم براش این قسمت از زندگی خیلی دور بود...

ب وب همیشگی رفتم ک از تابستون انگار تو مغزم نمونده بود ...وب اقای مهندس بحرینی...من طبق معمول خاموش میخوندم از سوم دبیرستان مشتری اون جام حس خوبی بهم دس میداد...ی دختری بود مرضیه اون برعکس من همیش روشن بود،مرضیه دو سال از من کوچیکتر بود و کنکوری96...همینک رفتم تو وب امشب تو دلم گفتم عه مرضیه،مطمن بودم تهران قبوله چون درس خون بود...

کامنتا رو زیر رو کردن و فهمیدم رتبش 500شده واقن خوش حال گشتم و مطمن تر از همیش ک الان تهرانه اما وقتی به عاخرای کامنتا رسیدم،فهمیدم مرضیه اصفهان قبول شده...

همون جا بود من دوباره فرو ریختم ...بازم ی چرای بزرگ تو ذهن من متولد شد ...این دیگ چرا اینک رتبش خوب بود...

اقای مهندسم کلی متعجب بودن ،چون در بدترین حالت مرضیه علم وصنعت یا خواجه یا بهشتیو میاورد...

اقای مهندس گفت بودن دو نفر با چن تا اختلاف  ک رتبشون از مرضیه بالاتر بود ،یتی منظورم اینه اگ مرضیه 500اونا 501بودن..

کامپیوتر علم وصنعت قبول شده بودن اما مرضیه نه،یادمه همیش میگف من عاشق کامپیوترم و ارزوش امیرکبیر بود...

نمی دونم مرضیه الان حالش خوب یا ن...نمی دونم تونست پذیرشش کنه یانه ...نمی دونم تونست قانع کنه خودشو یا نه...

گیرم صنعتی اصفهان دانشگا خوبیه...اما مهم دل مرضیه بود ،مهم حق مرضیه بود ک ب راحتی دود شد رف هوا...

امشبم بازم برا خودم اتفاق افتادم بازم با خوندن کامنتای مرضیه قلبم فشرده میشد...

سخته ...

امشب تمام چراها ب سراغم امد...شاید من امشب بیش از مرضیه برا حقش خورد شدم...

امیدوارم ...ن امی لعنتیه،تو همیش ته ذهنت این حق خوری زندس و نفس میکش و ی جاهایی رخ نشون میده مرضیه شک نکن...

به وقت ۱۷اذر .‌‌..

گاهی از حس خوب بعضی اتفاقات ،ترجیح ادمی چیزی جز سکوت نیس

از حال امروز دوس دارم سکوتم را بنویسم

می ارزید اگر با همان لباس داغونی شلوار جین زانو‌انداخته و‌شال زمستونی پور پور شده، ک از ملایر تا شهر خودم ب تن داشتم با عجله قرار مان را ب ۵ونیم انداختیم و‌هوا هم ب شدت سرد

می ارزید تن تن ب بابا میگفتم دیر نشه و همه میگفتن بنداز فردا امامن عجیب دلم امروز را میخاست،

و‌همش نگران ترافیک‌اخرای راه بودم‌نکند تمام نشود

و هنگام رسیدن ب شهر خویش بابا منو نزدیکای خونشون پیاده کرد

از حال امشبم و امروزم نمی نویسم ،می ترسم کلمه ها ارزش ۱۷اذر ۹۶راکم کند و قدرت اینو نداشت باش کامل ادای دین کند

پ.ن حوالی یک ونیم بامداد اعتراف کردم ،رفاقت با تو ...

برا بودنش سجده شکر لازم است...


۱۷اذرت مبارک ...


تصورات باورانه

برام جالب بدونم شمایی ک پست منو میخونی، حرفامو چ تصوری از من دارید...خاموشا روشن شن ک امارتونو دارم...

هرکی دوس داره بگ ،هرکیم نه نگه...دیوونه خونس والااا