مدتیه ک این بحث بین من و بابام ب شدت گرمه ،من هر روز پیشی میدم ک کلا بریم و با ی نه محکم روبرو میشم:)ک کاملا طبیعیه
پدرم مادرم این جا متولد شدن بزرگ شدن ازدواج کردن فرزند رفتن سر کار و...محالع ک از این مملکت با تمام نفرتیم ک دارن ازش دل بکنن ب هر حال وطنشونه من اینو میپذیرم برا اونا ن خودم
و ته مکالمه ب این ختم میشه ولی من میرم بابامم میگ برو:)ولی ی چن روزیه من بحثو شرو نمیکنم بابام شروش میکنه امروز سر ناهاار در مورد ی سری تور میحرفیدیم برا بعد کنکور و اسفند بعد:)ک من میگفتم عاغو خارجک ندارد؟یهو بحث رف ی جا دیگ ک زندگی خارج از ایران اونی نی ک تو میبینی و ی عالمه سختی داره حالا در مورد نازی ها تو المان تا ...بماند ک حرف زدیم
بابام گف اگ میخای بری 20تا 30برو چون بعدش بری دیوونه میشی عادت سخت میشه...
ی جاشم گف دست از تهران بکش تا همین مدت برویم ...منم گفتم ابدی؟گف حی حی :) منم گفتم مغز خر نخوردم برا ی هفته سفر اونور ابی بی خیال شم ...:)گف پس برو :)
اما رفتن پولیم قبول نداره منم قبول ندارم اگ میخاستم که تا حالا:)مسلما از جنس مریم دختر همکار پدر میرم ،هر بارم اشاره میشه از اون جنس رفتنا:)
ی بارم تابستون گفتم پدر جان اگ من این چن سال عمر گذاشتم مسلما هدف رفتنه ،پدرم گفتن مغز کل تو فقط نیستی؛)ما هم فهمیدیم؛)
می تونم بفهمم ک دوس داره اتفاق بیفته اینو با تمام وجودم درک میکنم :)
اون شب گفتم مامان چن سال دیگ میرم یهو زد زیر گریه...
عجبا؛)واقعیت اینه هرچقد میگذره دارن میپذیرن...
مخصوصا پدر ،ولی میگ پس از همین حالا ب زندگی سیستماتیک عادت کن ،اینو ب شدت قبول دارم ...
واقعیت برا من زندگی تو این مملکت ب شدت داره سخت میشه...و اینو نمی تونم بپذیرم منی ک عاشق مهندسیم تو مملکتی باشم ک فقط با درد ملتش بشه پول در اورد ن با صنعت و پیشرفتش...