باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

خودشم نفهمید چی میخواد...


امروز ...تو خیابونایی ک با زهرا سرو ته میکردیم بهمون اردمیکردن فلانو بهمان...

و کلیم خوردیم از بستنی تا پیتزا سیب زمینی ک اخراشم من پیشی ذرتم دادم زهرا گف بالا میارم:| من ک جا داشتم:|...ب ازای چن تا خیابون سوخت گیری میکردیم:))

از چهار تا هشت و نیم پیاده اوننم هرجا میرفتیم نشد میشد...

اخرای کار بود خاستم میان بر بزنم  ب زهرا این طور گفتم ولی چاغان کردم چون مسیرمون دو‌تا خیابون طولانی تر میشد:| ....خاستم از اون خیابون رد شم ک پر از خاطرس از روز هایی ک میرفتم دفتر زن دایی تا روزهایی ک بعد کلاسا تو‌موسسه پر از شوق گز میکردم با هنز اگرم بچ ها بودن پر از نقشه و برنامه بودیم و حرف میزدیم و پر از انگیره و بیشترم من میحرفیدم :))مشاور بچ‌ها بودم:)

مشغول حرف زدن با زهرا بودم...ک از دور دیدمش با پسرش؛)

چنان قهقه زدم وب حالتی ک منو نبینه:))از کنارش رد شدم بعد گفتم زهرا ...افتادم دنبالش:| زهرام هی داد میزد نرو بیا من خستم:|کشون کشون بردمش ،اونام سرعتشون زیاد بود... ، زهرا میگف اون نیس...گفتم هس مطمنم...یکم دنبالش رفتم بعد ترسیدم ببینه ی گوشه وایسادم تا بره و ما پلی بک زد یم...

با زهرا می حرفیدم  گفتم بد زدم ب کوچه علی چپ با اون خندم :|زهرا گف تعجب کردم ،چرا یهویی خندیدی:|اونم اون مدلی:|

گفتم حالا میگ انقد پشت کنکور مونده ،جلف شده:((هی ب زهرا میگفتم من دوس داشتم ببینمش دوسم داشتم اصن نبینمش:||


چن دیقه ممتد غر زدم...بعد دیدم مغز شو خوردم دیگ چیزی نگفتم...هییععع پیر شده بود ...استاد جان پیر شده بود:(((((

پسرشم ندیدم اصن؛((((دلم تنگ شد واسه همه چی ،واسه همه چی واسه همه چی...کاش انقد ...میشد مث بچ ادم برم جلو و سلام بکنم ن موش و گرب بازی:(((((

یادم بمونه از قبل بهش فک کردم...

پ.ن یادم بمونه ۶سال دیگ منم کارامو بسپرم ب یاسمین و نظر کسی جز یاسمینو نگیرم...ک من ب بزم حساب نشدم...

هی شد یاسمین ها...منم برا قسمت کوزتیش فقط یادم میفتن...اینک برام این چییزا اصن مهم نیس اما ن تا این حد تو هین...هی دارم نهیب میزنم نری تو فاز لج حلظ ظاهر کن حفظ ظاهر کن...واقن هر ثانیه ب خودم هشدار میدم لج نکنم:||من سنم میره بالا لجوج تر میشم:((خخخیلیییی بده خیلی بد:(((

اینا بازم ب اندازه ندیدن و دیدن امروز غم نداره...



دلم تنگهههههه امشب دل تنگ تمام گذشتممممم....استاد جان :((((((((هیییعععع....بده ک تو منو هم یادت نمیاد اصن...



من چه شدم ؟هوم؟



امروز ک ب اجبار و کلی خاهش و التماس رفتم خیابون واسه خرید...و البت بعدش گفتن کوتاه بیا،رسما حسابو تخلیه کردم:)خدایی زیاد شد...اونم با این اقتصاد،ظلمه:(

مامان و‌خاهرم زودتر رفتن و ب من زنگیدن محل مورد نظرو گفتن ک برم...

خلاصه نزدیک ک شدم ب خاهرم زنگ زدم ک بیام کجا؟گف بیا جلو کفش ملی...منم ک کلا تو عالم دیگ بودم و هپر وت مطلق.‌‌یهو ی دختری بازومو گرف و من برگشتم ...خاست بیاد بغل و اینا ولی من...

نشناختمش:|

از کنکور پرسید و من هاج و‌واج نگاش کردم:|گف امسال کنکور داری گفتم اره ...انقد تو شوک بودم سریع گفتم مزاحم ت نشم خدافظ:|

انقد تو امپاس بودم ک نگو...از عصر دارم فک میکنم این کی بود ؟یادم نمیاد...

دارم ب این فک میکنم ک اون دختر کجا ی گذشته من بوده؟همکلاسی بودیم ؟اشناس؟تو کلاس زبان اینا؟؟هیچ دیتایی ندارم...

اون گرم حرف میزد ،و فک کنم فهمید نشناختمش...

قبلا هم این طوری شدم...دو سال پیش تابستون،هیییعع ان ایام خوش ...

از کلاس دیف تو موسسه اومدیم بیرون کلاس تموم شده بود اون موقع تنها نبودم عمومی میرفتیم...

خلاصه از کلاس اومدم بیرون ی دختری پرید بغلم :|با الفاظ عشق م ،پریسااااا عشقییییی:|ب طوری ک اقای دیف مارو نگاه میکرد:))و منم هی لبخند تنصعی و اصن نمیشناختم و‌مجبور شدم فید بک بدم چون خخخ ضایه بود،و بهش گفتم عزیزم:|عزیزم صداش کردم:||

منی ک اصن عزیزمو الفاظ این مدلی استفاده نمیکنم جز پدرم :||:))و چن نفری ک ب شدت دوسشون دارم....چون خارج از اینا از نظر من چندش اوره:|

اما اون تنها نفری بود شد عزیزم:))

خدا خیرش بده ،شرو کرد ب خاطره گفتن و یکم بهم کمک کرد برا یاد اوری...
..میگف یادته سوم راهنمایی ی روز بعد کلاس ریاضی تا میدون ازادی رفتیم چقد برات جوک گفتم و تو غش کرده بودی از خنده:|من ارههههه:||دروغ گو...:|

و‌من بعد یک ماه ،ک او میپرید بغلمان و ابراز عشق و ارادت و عزیزم صدا کردن های من فهمیدم اسمش سانازه...ولی هیچ‌کدوم اون خاطره ها یادم نیومد ک نیومد و الانم اصن یادم نی ایشون تو اون کلاس ریاضی بود:|


اما دختر امروز برام خخخ سوال ه، و سرمم دارع میترک از بس میگم این‌کی بود؟:(

و ادم های این روز ها هم‌روزی ب دختر امروز تبدیل خاهند شد ،بی انک ب یاد بیارم گذشته ایی رو ،روزهایی و باهم داشتیم...غم انگیزه اما حداقل برا من واقعیت...مثلا من از دوستان دوره ابتدایی ...نگم‌بهتره:|


امروز ب شهر ک نگا کردم ،انقد درش حس غربت داشتم ک خدا داند...مث ی غریبه مث ی مسافر..‌.

این روزها خیلی چیزها دردناکه...


کمی بعد از یک ساعت و نیم:

بعد شیر پست بکو زدم وب های اودیت شده لیستشو نگاه میکردم ک‌چشم خورد ب تیتری ک گفت بود افزایش سهمین ایثارگران

....رفتم تو وب،گفت بود از ۷۰درصد ب ۸۰درصد ارتقا یافت برا کنکور ۹۷...

خو کثافتای اشغال مفت خورا لاش خورا عوضی ها بگید دانشگا فقط باس ایناس بقیع ک ازاین افتخارات ندارن غلط کردن دانشگا بخان...مرده شور همه تونو ببرن....همه تونو...۲۲سهمیه ک‌هیچ اینم اضاف شد...مرده شور منو ترکیبمو ببرن ک س سال علافم ،خاک بر سر من ک ارزوم و هدفم ب تصمیمات کثافتیه شما مربوطه...مرده شورمو ببرن ک س سال حروم کردم الکی،وگرنه واس این کنکور و قانوناش ی ثانیه وقتم حرومه...مرده شور همه تونو ببرن...

دختر اون روز زنگ زده تجربیه  بهم ک ادبیات چ جور بخونم سهمیه پنج درصدی داره ،میگ کمه بابا جواب گو نیس،،کثافتتتت چا روز دیگ تو ب ناحق میری یونی اون وق صاحبان حق میمونن پشت کنکور...میگ کمک نمیکنه ،اشغال ،توقع داره درصداش بشه ۱۰۰با سهمیه...ک صد البت توقع بی خودی نیس ورژن بعدیشون همینه ،ک سهمیه داران فقط بیان سر جلسه همین سوالم جواب ندن حله شریف و پزشکی و زهرمار واسه شماس...هرچند الانم غیر مستقیم همینو میگ...

قبلا ها خارزمی تهران بازه هزار تا دو هزار بود رشت های خوبش ،االانم س رقمی اکتفا نمیکنه البت واسه امثال من ،سهمیه خوران و‌حق خوران و صندلی بگیر ها و ی کلام  ژن خوبا ک با رتب معادل ۵۰۰۰منطقه دو علم و‌صنعت تهرانو شریفم میرن و از اوننم بدترم میرن....عدالت اموزشی تف ب همش تف ب همتون ،حیف تف ک اون همه کار مفید تو هضم غذا میکنه ...حیف تف واس شما ...

پ.ن کمی بعد تر از یک ساعت و نیم بالا: اینک‌با دشمن دشمن دشمن خونی و روحیتم باید انصافو رعایت کرد، الان رفتم سایت سنجش چیزی ندیدم ،نمی دونم خبر درسته یا نه...اما اگرم غلط باشه چیزی از صفاتی ک گفتم کم‌نمیکنه هنوزم کثافتن و اشغالن‌...بی عدالتیشون تغییر ی نکرده و‌تو اصل قضیه تغییر حس نمیشه...اون ۲۲سهمیه گواه همه چیزه...

اما ذکر اون خبرم شایع بودن و‌نبودنشو‌نمی دونم ،در هر حال بازم با رعایت انصاف میتونم بگم مرده شور همه تو ببرن



امروز بر من...


امروز انقد بی رمقو حوصله بودم نمیدونم اثر دیروز بود بر امروز یا چی ولی انقد نابود و افت انرژی دادم ک کلا برنامم ریخت بهم...در حدی ک مادر خانومی تذکر داد:|فاجعس ،چون مدل من این طوریه کسی تو‌کارم دخالت نمیکنن چون‌میدونن حواسم ب همه چی هس ولی وقتی کار ب اینجا میرسع ینی من ب طور داغونی رد دادم...

خلاصه جلو تیوی پهن بودم و این برنامه بهترین شو رو میداد منم میزدم تو سرم:|ک اگ مثلا...

مامانمو خاهرم مشغول بحث در اباوت برنامه بودن ...ک مادر خانومی مارو‌کشید وسط:|گف اگ پریسا کار اجراشو ادامه میداد و ول نمیکرد الان مسلما خودشو ب تهران رسونده بود...

لازمه بگم من چن سال مجری وگزارشگر برنامه کودک مرکز صداوسیما و استان بودم:||کسی اینو نمی دونه شاید فک و‌فامیلو عوامل مدرسه البت خخخ سعی کردم ب گوش دبیر و‌اینام نرسه... و‌تمام حالا اون دختر کوچولوم انقد بزرگ شده ککسیم تو خیابون نمیشناستش...ماجرام این طور شد چهارم ابتدایی از صداو سیما اومده بودن گزارش بگیرن چن تا از بچ‌ ها انتخاب شدیم واقعیتش من انقد ترکوندم‌ک همون گزارشگر بهم گف با خونوادت برو سازمان تست بده...و ب خاطر من اون گزارشگر کل اون یکسالو‌چ‌گزارش رادیو چ تی وی میومد مدرسه من و حتی مشترک هم اجرا کردیم مال رادیوش ک با حال بود هر بار ی اسم میگفتم :))ی بار دریا ی بار هستی:))وبا صدای مختلف:|

خلاصه تابستون من رفتم تست دادم:||و بعد چن روز بهم زنگ زدن ک پاشو بیا :)

تستم این طور بود ی متن خوندم ،بعد گفتن خودت ی سابجکت انتخاب کنو بحرف در موردش در حد چن دیقه و تست تکلمو اینام دادم و شدم گزارشگر:))

روزای پر از هیجانی بود برا ی دختر بچ چهارم ابتدایی ،جذاب بود ک میرفتم قسمت نگهبانی ک ازون جا باید رد میشدم تا برم داخل سازمان بعد دیگ ب من گیر نمیدادن و‌خودم تنها میرفتم:)و همه میشناختن منو:)و یا تهیه کننده زنگ میزد ک پریسا امروز افیشی:|افیش برا ی دختر بچه چهارمی ب اندازه ی مثنوی معنا داره و حتی ذوق و هیجان...

و حتی تجربه شهرت ...اولین  شهرت:)ی شب تو عروسی چن تا بچ اومدن جلوم گفتن تو خانم گزارشگری:))گفتم یس:)و دویدن سمت مامانا شون و منو با دست نشون میدادن واقعیت اون لحظه ک اونا اومدن سمت من ،من مشغول بازی کردن بودم...اما انقد منو با دست نشون میدادن ک ی لحظه گفتم نباید بازی کنی برو‌ی گوشه بشین:|و اون‌جا حس کردم شهرت ،چیزی بدیه ب طوری ک دیگ بابام گف من دوس ندارم بری از کودکیت نمیخام فاصله بگیری،ولی من میرفتم:))

اما اگ از گزارشگری و قدرت اجرام تعریف کنم شاید چیپ باشه اما واقعیت در این حد ،ک خخخ خوب اجرا میکردم:)فن بیانم خخخ خوب بود و سعی نمیکردم ادم بزرگ باشم سعی میکردم پریسا چهارم ابتدایی باشم جلو دوربین...

اما دوربین ،اون ی چشم س پا:)ک چقد هیجان داشت قبل ضبط من خودم کارگردانی میکردمو ب اقای تصویر بردار میگفتم دوربین چطوری باش یا نباشه یا جناب صدا بردار ک اصلا باهم حال نمیکردیم و فک میکرد من جا اونو گرفتم...

اما تیپ :)احسان علیخانی :))جدی ...تیپم مث اون بود ک خخ حرصا میخورن این همه لباسو از کجا میاره چوضشه و اینا من کامل می تونم درکش کنم:))

منم این مدلی بودم کلی کفش و‌مانتو شلوار رنگی رنگی با مدل های ب شدت با کلاس :) ب طوری ک خیاط مذکور سفارش منو زودتر تحویل میداد و سفارشیم میدوخت پولشم ب قول علیخانی خودم میدادم:))و هر گزارش ی تیپ شاید رو‌هم‌دو تا گزارش نشد ک لباسام‌تکراری بود ...کلی مقنعه و شال و تشکیلات دیگش...و منم مث احسان بیرون تیپم هپری هپوت بود:))البت بعد تجربه شهرت یکم خوشتیپ شدم هنگام بیرون رفتن:))

اما واقن ایام دوست داشتنی بود...اینک میگن کار اجرا و بازیگری تایم نداره قبول دارم:)مثلا من س بعد ظهر افیش میشدم میرفتم سازمان ده یازده میومدم:))

و با گوشی نوکیام  اون‌موقه نوکیا شاخ بودا :)زنگ میزدم پدر بیا دنبالم:))البت گوشی تو‌دوره زمونه ما این طور نبود ی نیم‌وجب بچ ابتدایی گوشی داشت باشه اگ‌گوشی داشتم ب خاطر اجرا اینا نبود جایزه ی چی دیگ بود چهارم ابتدایب تو ازمون نخبگان کشوری اول شدم:))و برام گوشی خریدن:))

خلاصه ...ایام با حالی بود نویسنده متن ها مم خاهرمو مامانم بودن:))بابام مدیر تدارکات و سرویس بود:))،خودمم کارگردانی میکردم...:))

خلاصه گذشت اینک چ اتفاقاتی افتاد بماند این وسط ... تا رسیدیم اول راهنمایی ک دیگ جدی شد ومیخاستیم قرار داد ببندیم و تهیه کننده هم شده بود یکی دیگ ک بر خلاف اون یکی ک با من حال نمیکرد این ب شدت منو دوس داشت و اجرا مو بیشتر میگف اجراهاش در سن خودش بزرگ بازی نمیکنه همون سن خودشو میبره جلودوربین:)تف ب ریا:))و پر از طراوتو خلاقیته،و میگف پریسا مسلما تا چن سال دیگ میره تهران و رسانع ملی...

اما هنگام اخذ قرار داد من گفتم نه:||چرا بماند...چن روز مونده بود ب اول مهر ...من گفتم نه...دیگ نمیخام ادامه بدم اون روزا ک باید قرار داد میبستیم و‌من متعد ب سازمان میشدم ک تایمم انرژیم برا شما همش استرس داشتم اگ از هدف خودم دور بشم چی؟من اون مدت اجرا رو فان نگا میکردم ن حرفه ایی و‌همش فک میکردم اگ مانعم شد چی اون‌وق...؟؟؟واقعیتش من خخ زود وارد دنیای بزرگتر ها شدم از سوم ابتدایی راه ومسیرمو معلوم کرده بودم‌و اگ یلحظه حس میکردم چیزی مانعم میشه روش رد میشدم حتی اگ اون علاقم و استعدادم باشه حتی اگ اون روز های خوب و‌تجربه اولین ها باشه ..اولین سرکار  رفتن و داشتن شغل اولین تجربه شهرت اولین استقلال...اولین افیش شدن ،این افیشه خخ با کلاس بود...:)اولین بار ارتباط با دوربین جادویی اولین لبخند و سلام ...و خدافظی...مهم نبود و اهمیت نداشت ،مهم هدف من بود...

اما خدافظیم نتونست کامل باشه با اجرا ب طوری ک تا دبیرستان مدارس روزهای اول مدرسه برا ابتدایی و اینا میفرستادن دنبالم و من هرچقد زور میزدم ک نمیام نمیشد چون من با قلبم با اجرا و بچ ها خدافظی کرده بودم...خداروشکر از دبیرستان ب بعد انقد بد رفتاری کردم با کسایی ک دعوتم میکردن ک دیگ خودشون بی خیال شدن...و لی دیگ ان خدافظی ابدی دبیرستان با من موند تا الان...ب طوری ک متاسفانه مدیر مدرسه دبیرستان:||میدونست من کیم...و هربار بهم گیر میداد فلان مناسبتا اجرا با توعه اما من نپذیرفتم  یا گف تو جشن سمپادی ک اول دبیرستان داشتیم اجرا کنم قبول نکردم:|و حتی اون جشن هم خودم نرفتم هرچن دلایل دیگم بود اما این یکیشم بود ک از لج من رف ی مجری سازمانو اورد:)...واقعیتش من دیگ اجرا رو فراموش کرده بودم دیگ بلد نبودم بتونم پشت میکروفن با مخاطبم ارتباط برقرا ر کن اینک ب ب خانوم مدیرم ب شدت بهش بر میخورد اما مهم نبود من دیگ حاضر نبودم حتی اجرا ی ساده ی جشن مدرسه رو هم ب عهده بگیرم...

اخرین اجرا م هم مال مدرسه ابتدایی برا کلاس اولیا بود ی روز مونده بود ب اول مهر :)و من میشدم اول دبیرستان ...

و‌اون روز می دونستم این اخرین باریه بچ هارو میخندونم با تمام وجودم اجرا کردم شعر خوندیم خندیم با اقاییی ک پیانو ارگ میزد هماهنگ کردم ک این جا و اونجا بهمان جای متن همزمان اونم بنوازد...و چ هارمونی شد...بچ ها سر از پا نمیشناختن ب طوریک عشقولیا فک میکردن من خاله شادونم:))گریه لطفا چون من دقیقا از خاله شادونه متنفرم:))

و قتی میخاستم برگردم خونه بچ ها بغلم کرده بودن:|و نمیذاشتن برم...و خانواده هاشون ازم میخاستن و اجازه میگرفتن ک با بچ ها شون عکس بگیرم...و من ب شدت حساس قبول میکردم ...میدونستم این اخرشه ..

خلق لبخند ی بچ ۷ساله خخخ سخته ،حداقل واس من ک روحیمم ی مدل دیگ بود...اما همینک میرفتم رو صحنه انگار پریسا رو جا میذاشتم و ی شخصیت دیگ رو صحنه بود...اون روز با تمام وجودم رو صحنه بودم اهنگ خوندیم دست و جیغ و هورا را انداختیم بازی کردیم ...ب طوریکه دورا دور شنیدم بچ ها تمام طول سال سراغ منو از مدیرشون گرفت بود...اما خب با اون کج خلقی من دیگ میدونستن محاله برم ب بچ ها گفت بودن اون خانوم از تهران اومده بود دیگم نمیاد...

اون روز روز ب یاد موندنی شد واسه همه ی ما ...اقایی ک ساز میزد اخرش گف صداوسیما تهران بودی؟؟گفتم نه مرکز اینجا بودم بعد یکم نگام کرد گفففف عههه پریسای خودمونی:))گف اون موقه بچ تر بودی ماشالا چقد بلند شدی نشناختم:+))گف میگن دیگ ادامه ندادی گفتم عاره...گف واقن حیفه ،و بهم گف خیانت میکنی در حق این استعداد تو ب شدت مسلطی و خیلی خوب بلدی با مخاطبت حرف بزنی گف اولش ک مخاطبا والدین بودن گفتم این دختر جدیه چ طور میتونه بچ هاروبخندونه اما یکم گذشت خودم جوابمو گرفتم...بهم گف نکن این کارو ادامه بده...

اما من سرتق تصمیمو گرفت بودم...واقعیتش من این روز های افسانه ایی رو فراموش کرده بودم تا دومدبیرستان ک عمو پورنگ اومد شهرمون...و دوباره اون جا یادم افتاد الان میتونستم با عمو اجرا کنم ن از دور مث نقطه ببینمش،اون جا چن دیقه رفتم توفکرو تمام شد و رف..‌تا امروز...

امروز دوس داشتم ی بار دیگبرم جلو دوربین و اجرا کنم ...واقعیتش ارزو من تو اجرا مرکز استان شهر خودم ک نبود ،همه میگفتن مهم نبود همه میگفتن ولی خب منم خودم میخاستم چن  سال دوران اماتوریمو اینجا باشموبعد برم تهران..و حرفه ایی تر اجرا کنم...خخخ وقتای برنامه هایی ساخت میشه ک دقیقا فضای اون برنامه ،همون برنامه هایی بود ک من دوس داشتم اجرا بکنم و محری اون برنامه ها بشم...خخخ وقتا ک دورهمی و برنامه علیخانی میبینم ،خخ پیش اومده ک اصن نمیفهمم اونا چی میگن و من غرقم مثلا بعضی وقتا مامانم ی دیالوگو‌نمیشنوه مثلا مسغول کار باشه میگه چی گفت؟میگم نمیدونم... هرچن فک میکنه حوصله تکرار اون جمله رو‌ندارم ولی واقعیتش من نشینیدم و‌تو دنیای خودم غرقم...من‌هنوزم تو‌ذهنم باید اعتراف کنم ک مشغول اجرا هستم...:|نمی دونم چرا هنوزم دوسش دارم‌چون شاید اولین ای زندگیمو باهاش تجربه کردم‌ اونم تو سن خخخ کم...من می تونستم با چن دیقه اجرا کلی بچ رو مجذوب خودم بکنم این هنر کمی نبود...


اولین خدافظی اولین اجرام ک کولا ک کرد تو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان این بود :ب پایان رسید این دفتر حکایت هم چنان باقیست البت اون گزارش رو واسه نوجوانا گرفتیم...

اما گذشت و من شدم ب این پریسا...اما هنوزم با نگاهم بچ هارو مجذوب خودم میکنم هنوزم این کارو بلدم ،چون خاهرم همیش میگ تو هیچ کاری نمیکنی ولی بچ ها همیشه میان دورو برت...واقعیتش فقط با نگا کردنم...دیشب ی دختر بچ  ۳ساله ،۴ساله.ب شدت خجالتی رو فقط با نگا ،حاضر شد بیاد تو بغلم و ماچم کرد:)

من ب خاطر هدفم پا گذاشتم روی علایقم ...من ادم تک‌هدفی نبودم و تک بعدی نبودم...وقتی گذشتمو ورق میزنم من پرم از بعد اما تا دبیرستان همشونو پاک کردم و تو رو فقط گذاشتم... امیدوارمم ب دستت بیارم وگرنه اون وق میشم پریسایی ک ب کلی استعداد و علایق باید جواب پس بده ،عاغه وقتی هرکدوم از علایق و استعدادمو منهدم میکردم وعده تورو میدادم ک کمتر دردبکشن...میدونی ک هیچ کس هیچ‌کس هیچ کس از هدف من خبر نداره ز اینک من دنبال چیم ...نمی دونم ...امروز ی لحظه حس کردم ب خیلیا بدهکارم...اون اقای نوازنده راس میگف این خیانته...اره لذت اجرارو تا الان هیچی نتونست برا من جبران کنه...اما میدونی چ درد ناکه ک من تو خیابون گزارشگر های سازمانو میبینم یا اون دوربین جادویی چنان تغییر جهت میدم ک گم میشم...درد ناکه ک دیگ دوربین مث چهارم ابتداییم براممعنا نداره ...و درد ناک ترم بعد خدافظیم همیشه تلاش کردم ک بگم من همچین عقبه ایبو ندارم من اون پریسا نیستم...حالا می تونم درک کنم چرا بابام غصمو میخوره من با ان پریسای هایپر چ کردم...اما مطمن باش این اخر ش نخاهد بود...

نمی دونم شاید روزی ب مرکز جام جم تهران سر بزنم شایدم هرگز...و اجرا بشه ی گذشته حباب وسراب ماندد در عین واقعیت...

پ.ن اگ بگم خاستم از امروز ک رفتیم خیابون و ی شال رنگی رنگی ک ۴۵تومن پولشو دادم وب شدت پشیمونم اولین شالیه ک رنگی رنگیه و تیره نیس:|و خاهرم از ذوق اینک من شال تیره نخریدم سریع گف بخر خوبه و من هی گفتم بذار سرمه ایشو بگیرم گف بی خود:|و بابام گف  ترکیب رنگاش زشتن:))مامانم همین طور:))  و مادر بزرگمم با ی حالی گف انقد می ارزه؟:))  و از شکستی ک سر این شال خوردم واینک دوستمو دیدم تو پاساژ و کلی پذ داد و دوس داشتم بگم دادا شات اپ:|و ب قول خاهرم حقته تو از بس خودتو دست کم میگیری اجازه میدی کسی ک اپسیلون توم نیس بهت پذ بده و فخر بفروشه:| و رفتیم کافه فست فود و من ی ماشروم ب یاد ماندنی زدم ب بدنو‌چقد سر این ماشروم‌مندیدم‌با اون ترکیبش :))و‌پولی ک بابتاونم ضرر کردم:| و کلی با خاهر گرام خل بازی دراوردم  اینا سابجکت پستم بود ...:|

پ.ن وقتی ی دختر قد بلند لاغر تو‌خیابون میبینید نگید دیلاقو:|تشکر...

و‌من این جوونای امروز و‌میدیم هاج‌و‌واج خاهرمم میگف نگاشون نکن فک میکن گشت ارشادی:)مانتو بلند شلوارجین سرمه ایی با روسری از این بزرگای مشکی کفش اسپرت مشکی:|ی نقاب کم بودا:)