باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

بستنی مخلوط

از این مدل سفر کردنا بدم میاد خوب ک برگشتیم...حالا چ مدلی ؟از این مدل کلی راه میری ،خونه ی اقوام ...دوس دارم برم شهر دیگ صفر تا صدش را نشناسدنی...دانم دیوانم

ما خیلی اهل سفریم ،برا همین شب میخابیم صب تصمیم میگیریم راه بیفتیم ب وری حتی تو این پوذیشن خونه...

خانه گفتم خونه ،خونه عزیز م رو ب اتمام هس اما امان از چیدمان و اسباب کشی و امان از دود کثیف ک گریبان گیرمان است...

امروز در یکی از شهر ها استوپ کرده بودیم برا خرید پرده...اقای فروشنده صفر تا صد نظر منو میپرسید گفتن ایشون مشخصه حساسه و وسواس داره هرچیو قبول نداره:||اینو اقای کاغذ دیواریم چن هفته پیش ک برای ی طرف دیوار تو هال ب توافق نرسیدیم با خانواده ب پدر گف هرچی اون دخترت بگ انجامش میدم چون هم طیف رنگ هارو بلده چی ب چی میخوره و نمیخوره و کودوم دیوار اصله بقیع فرع و هم اون گیرتر از بقیتونه:||روم نشد بگم من کور رنگی دارم فقط رنگ اصلیو میشناسم و سبز ابیو فسفری و یشمی و زرشکی و نیلی و...‌فقط اسمشو شنیدم...اخ وقت سفارش و انتخاب بنده بسیار کمکش کردم برا انتخاب مکمل ها ...

ولی من از گفتن این حرفا خوش حال نمیشم چون وقتی یادم میفته اون وسواسی ک از ی کمال گرایی نشات گرفت ک دودمان استعدادمو ب باد داد در ان لحظه فرو می پاشم...و صفر تا صد یاد اور میشه...

و ناراحت تر ک این خصوصیت انقد داره بولد میشه در درونم ک ی فروشنده فقطچن ثانیه دارم در مدل طرح ها باهاش بحث میکنم متوج میشه انقد بولده ک دیگ نمیشه قایمش کرد...


انقد تیشرت پسرونه میخرم اخرش تیشرت واسه اقایون نمیمونه...دیروز تو‌شهر دیگ ک رفتم خیابون خرید...فروشنده میگف خب خانوم سایزش چنده هیکل و قد؟؟:))گفتم عاقا واس خودم...من از اون مدل پیرهن مردونه چار خونه میپوشم تو مهمونی و همه جا.(.‌ی بار اقاهه گف سلیقت مث علیخانیه:||||دیگ نیاوردم:)چون دروغ گف سلیقه اون شاید مث من باشه ولی سلیقه من شبیه هیشکی نیس:)))))))

دیروز خلاصه

فروشنده:|||||پوکر در ان لحظه...شد

یکی اززن دایی ها مم گف منم برا پسرم میارم:))

مامانم عادت کرده دیگ و تلاشی نمیکنه چون میداند بی فایدس...اتومات بوتیک چارخونه طور میبینه ذوق میکنن میگ پرییساااااا(خاله شادونه طور)))

روبروش لباس دخترونه بود و‌من پوکر طور اونارو نگاه میکردم:))))


هر شبم خاب کنکوره یا دبیر ان جان ...خسته شدم...تنوع یکم مثلا خاب ؟؟!!ها،خاب ببینم ،همه ی ۱۷سالگی تا امروز خاب بود...ی بار ی مدل خاب این طور واقن دیدم کامل یادم نیس فقط میدانم از ذوق ،تو خاب داشتم سکته میکردم...

چن روز قبل باران میگف تو‌خاب حرف میزدی...

و ادیت انتخاب رشته تا چل بار رف و روز ۲۲اخرای شب انجام دادم در اون حین بارها و بارها ادیت میشد ب طوریک همه رو ویبره بودن از ترس نکن ه یهو برداره و دیگ هیچ ب هیچ همه غرق سکوت خاهرم وردلم بود و هیشکی صداش در نیومد اوچیکو و باران غرق استرس و باران میگف ایشالااا شریف خدا شریف...و حتی روز اخری ک سنجش ینی ۲۳ام وقت تموم شده بود ولی لینک رو ور نداش ندانم چرا...؟؟ همون موقه تا ۴صب ادیت کردم و ی طور ترکوندم ک اصن شد ی چی دیگ و امان ازمن و ان شب و ان دم صبح ان گرگ میش...

دست از طلب ک ندارم همون ک میگ تا کامم براید...

اما کامم تلخه و ندانم ک چطور شیرین شود ...از شیرینم بدم میاد من مزه ها رو یکیش غالب شه تو غذا نمیخورم همه چی تعادل...و من مزه زندگیم روپس میزنم چون تلخی درونم غالبه ،غالبه...


اما دوس دارم اف شم برای مدت ها رها و ازاد اما نمیشه گرفتارم کرد...

ی لحظه امانم هم نمیدهد...

مرور میکنم ی جایی میگم راس میگف دبیر جان تقدیر من نبود...و اشک میشوم برا ابدیت ...اما باز هم دلم راضی نمیشود...

یادمه ،یادته؟؟سر تیتر دعایم این بود خدا خیر تو با دل من یکی باشه خدا نکنه من ی چیزی بخام و‌تو‌برای من و سهم من کنار نذاشته باشی ...کاش دعا میکردم ،دعا هایم تهش اجابتی باشد کاش ارزو هایم دروغ نبود..

منی ک زیر باران ب یادش قدم زدم بارها و بارها...

انقدر خستم ک توان جنگیدن دیگر ندارم...

کامم تو‌بیس سالگی تلخ شد...اما خدا تو‌نکردی ک من کردم ک لعنت بر خودم باد...


++++ب روزای اخری ک اینجا مینویسم نزدیک میشوم....








با دبیر جانم ...کاری ک خاستو انجامش دادم بی انک بهش بگم فقط ب خاطر تو بود...گفت بودبا معرفت تر از تو نخاهم داش ...دلم ی چیز دیگ خاست ک نبود و نیس...



نظرات 5 + ارسال نظر
سرگرمی یکشنبه 28 مرداد 1397 ساعت 02:02 http://www.skyrose.ir/

جالب بود مرسی بازم از این تیپ متن ها ارسال کن

:)

بهار دوشنبه 29 مرداد 1397 ساعت 21:37

وااااییییی خحخ منم همیشه تو خونه* از تیشرت های پسرونه استفاده میکنم... در واقع میپوشم

:)))منم ،ولی من بسطش دادم مهمونی ها هم میپوشم:))
توم دختر خودمی:)

بهار سه‌شنبه 30 مرداد 1397 ساعت 14:19

پریسا بلاگ اسکای کامنت هامو نصف میکنه :// الان کامنت بالا ناقص اومده :(

ای بابا این با تو مشکل داره
نمی دونم چرا این طوره بهار

هانا چهارشنبه 7 شهریور 1397 ساعت 00:15

ی وقت نذاری بری حاجی حاجی مکه:((
بنویس:) پلیزز

می دونی هانا انقد از حرف سرشارم از ناگفت ها و نوشتنش دیگ کاری برام نمیکنه ،ترجیحم ننوشتن شده...
حرف زیاده واسه تایپ ولی واقعیت نوشتن ک همیشع مسکن برام بوده دیگ دوزش روم اثر نداره و این خیلی بده هانا خیلی بد...

Mohi چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 21:10

شاید باورت نشه ولی من همین الان تیشرت پسرونه سبز لجنی تنمه :|
منم عاشق تیشرت مردونه ها و پیرهناشونم بطوریکه تا همین الانش یه چند تا از داداشم کش رفتم لباساشو و بعدشم دیگه بهش ندادم

لعنتی توم ؛)))
خوب تو‌داداشت هس کش میری من رفتم سراغ بابام
خدایی خیلی خوبن لعنتیا هم زیبا هم راحت جا دار مطمن امرسان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد