امشب بازم پشت تلفن من مردمم...من این روزا بارها دارم مرگو تجربه می کنم ،مرگ چیزی نیست جز از دست دادن تمام...
امشب حس کردم اگ راه داشت یکی میخابوندی در گوشم...کاش سیلی رو بخورم قبل پشیمانی...
بهم گف من ب عنوان معلمت نمیذارم تسلیم شی...
بهم میگ باید ی جلسه همو ببینیم قبلا ها همچین جمله ایی ارزوم بود ،اما الان نه...سعی کردم از حرفش استقبال نکنم ک زورم نرسید...امشب توپش از دستم پر بود...
چقد بد شدم من ی روز خوب بودم...