باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی
باور هایی از جنس تو

باور هایی از جنس تو

و تو پایان ویرانی منی

مادام و بقیش درهم بید:)


امروز از ناهار اومدیم خونه دایی مامانم...

از این ادم های مدرنیتن خیلی مدرنننن...مخصوصا خانومش وایی من ب شخصه عاشقشم دست پختش بماند میمیرم براشش،سوپ شیرششش من فداش شم... ک البت نبودش:((قبلا ها سفارش میدادم درست میکرد ،این بار انقد اوضا درهم ک نشد....

امروز سر ناهار انقد خوردم داشتم خفه میشدم واقن...بعد میگ پری خیلی کم اشتهاهی:|||فشش بود:))؟؟؟

انقد ذوقیدم شامم این جاییم:))لامصب دست پخت داره :))من یکم سخت غذام:)(ب جز مامان ،هر دست پختی را نمی پسندم ،و برا همین همیشه ی رستوران و اینا نشون میکنم در حدی ک دیگ ب بابا پیشنهاد سهام میدن:)))))   )))))

ظهر همه خابیدن منو زن دایی مامانم، بیدار بودیم...داشتم کارای کلاس زبانو انجام میدادم بعد گف پریسا این کانال زبانم خوبه داریش؟گفتم نوالا رفتم کانالو بگیرم ازش ،بحث وا شد...ب جرعت می تونم بگم تخلیه شدم:)خیلی خوب بود مرسی ازش:)

در مورد کنکور و سهمیه و این خراب شده مریم میرزاخانیو اپلای و فاند خیلی خوب بود،کلی بهم انگیزم میداد ،از دوستای خودش میگف ک رفتن از ایران و‌تجربه های اونا،خیلیم شاخم کرد واسه رفتن،بیچارم کلی غصه مم میخورد از مردود شدن پارسال و این سهمیه ها ،حرفم زدیم در مورد رفتن یا موندن برا کنکور...بهش گفتم شرایط موندن وحشتناک شده از سهمیه ک اون سهمیه پنج درصد ک منو بدبخت کرد سال بعد میشه ۲۵یا۳۰:||و سایر ماجرا ها...بعد خودشم میگفت واقن حیفه تو هر جایی بری،منم میگفتم دقیقا مشکلم اینه ن دل رفتنه ن موندن...خلاصه یکمم بحث اعتقادی درباره خدا م کرد خوب بود...درباره جون ها و بیکاری و بی بند و باری خلاصه خیلی حرفیدیم...مامانم میگ ،رو‌مبلی ک من رو دستش نشسته بودم با ایشون میحرفیدم خاب بود،مامانم بهشون میگ ی لحظه چشامو وا کردم دیدم پریسا حرف میزنه کلی خوش حال شدم:|||

خو من خیلی اهل حرف زدن نیستم حالا این جا فرط و فرط پست میذارم شاید ب همین دلیله این ور پی سی و گوشی اینجانب سایلنتم...ولی خب این خانوم ادم‌مدرنیه با اینک اخرای دهه پنجاه سالگی ولی خیلی شیک و واقن ی مادامه:))و خودشم چن سالیه بازنشسته شده تو اداره بهزیستی کارمند بود...از ی سری مدد جو ها م میگف حرفای خوبی بود...

الانم میگ، پریسا ب نظرم تو طبعت سرده:|نفهمیدم چ‌جوری فهمید من خودم اصن خبرم نداشتم طبع چی هس:)ی سری خوراکیا میگف بخورم ک سردردم کمتر شه خدایی اینو چطور  فهمید من مدام سردرد دارم:|||

بعد ایشون متولد ۱۵اذره من ۱۷اذر:))

برای تولدش ب پیشنهاد من(چون خیلی دوسش دارم‌واقن)) کیک خریدیمو اینا رفتیم خونشون سوپرااایزززز:)))کیکم بز بود:)انقد خندیدیم ،مامان اینا میگفتن ی طرح ساده ولی من گفتم نچ ،این طور بهتره چون کودک درونش ب شدت فعاله؛))

بعد ایشونم یهو منو غافلگیر کرد ،نگو از مادر بزرگم تاریخ تولدمو میپرسه ،رفت بود برام ی کادو خخخ خوشگل خرید ،یکهوو دیدیم بعد مراسم کیک و رقص چاقو:)) رف بالا و با ی کادو اومد پایین ما هی منتظر بودیم ببینیم کادو باس کیه؟؟ک اون ادم خوشبخت من بودم:))خدا انقد ذوق کردم:))

خلاصه ب قول مامانم شما دو‌تا عاشق معشوقید ،من ک بشخصه میدوستمش ایشونم واقن از محبتش برا من معلومه،خیلیم مهربونه ،دوران کنکور همیشه نگران من بود عزیزم...از اون مدل محبتاس ک ناراحتم نمیکن بویی از توجه بی خودو ترحم نیس...و‌محبتش اذیتت نمیکنه...

بعدم خیلییی خوش سلیقه و مرتب و‌شیک ...


الان خونشونیم ی لحظه با عشق نگاش کردم:))))

ایشون اولین نفر ی بودن ک بعد کنکور ازم سوال کرد کامل و جامع جوابشو دادم و‌ ن تنها پرسشش ناراحتم نکرد بلکه یکمم تخلیه روحی شدم چون مفصل حرف زدیم...

پ.ن،،دیروز تو مراسم  ختم تو‌بهشت زهرا اینک‌دبیر جان دیف تو اون شرایط گف کی جوابا میاد من دیگ حرفی نداشتم:|پدر زنشون فوت کرد رفتیم ،انقد بد بود:(من تو عمرم مراسم ختم و‌اینا نمیرم اینم ب زور رفتم صرفا ب خاطر استاد:)دلم تنگش بود:)دیدمش انقد ذوق کردم،هی تذکر میدادم ب خودم سوتی ندی؛)ک دادم:))

اولین مراسم ختم بود رفتم...چقد بهشت زهرااا بزرگ شده خداااا،یادمه پنج سالم بود پدر بزرگم(پدر ،پدرم) فوت کرد بیابون بود الان ،بین قبر ها فاصله نیس:|درندشت ...این همه ادم افتادن مردن ،هیشکی ادم نشد...حالم ی طو ر شد...

بلدم نبودم تسلیت بگم‌،مامانم انقد بهم خندید...مامانم خانومشو‌دید انقد گریه کردن:(((

اونا تشکر میکردن ،من فقط میگفتم مرسی:|بلد نبودم چی بگم...

میگم از پنج سالگی نرفت بودم...اونم اگ بلد بودم نمیرفتم.‌.

سختمه برم ادمارو اون مدلی ببینم ،و تسلیت گفتن من ،واقن دردیو دوا میکنه مگع:((؟؟چون خودم تو غمم دوس ندارم ریخت کسیو ببینم برا همینم این مدلی رفتار میکنم با بقیه،بعد بهم برچسب بیشعوری میزنن:)

دبیر جانم میگف شما نباید میومدید با این شرایط خودتون ،عذ ر خاهی میکرد من این‌چن روز دیگ نشد بیام ،خاستم بگم‌تو‌چقد عشقی:))

ب بابام میگم من اخرش میمیرم دبیر جانو ماچ نکردم:(((میگ خو برو!!!میگم ب نظرت ضایه نی:))میگ نوالا چون از پدرم برات دلسوز تره:))میگمم دبیرجان حیف بدش میاد:((میگ دیگ خودت حلش کن:))

کاش خدا تبصره میزد ک بابا،دبیران دل سوز مث پدر محرمن،حیففف خدا ی تجدید نظری بکن والا خو:((

ولی ریش اینا گذاشت بود پیر شده بود:((ب بابام گفتم میگ ن خوبه نگران نباش:)

بعد مراسم اون جا ،رفتیم سر خاک ،پدر بزرگم ،(پدر مادر)مامان انقد گریه کرد ،خوب بود تخلیه شد...من ندیدمش:|نوشت بود سال ۶۷فوت شده:((((

ولی اون یکی پدر بزرگم رودیدم ،،،ولی چیز زیادی خاطرم نیس...

پ.ن،کار خونه مونده،،خدا جون زودتر تموم شه برگردیم خونمون:)

دلم برا حریمم تنگ شده ب شدت...

پ.ن،کلاس زبان میرم،میرم کانون زبان ایران... دیگ با این قانون هاشون ب قول خاهرم انگار درس۶واحدی داریم:))

با خاهر بزرگم هم کلاس یم:)ماجرا ها داریم:))اوچیکم میرع ولی خب اون سطحش نوجونه ب خاطر سنش ...

بچ های کلاس میگفتن ،اصن شبیه هم نیستید فک کردیم دوستید:+)اصن شباهتی ندارید:)چهره ک اره تقریبا،ولی خدایی ته ته تهش شبیهیم...رفتارم خب ایشون ب شدت اجتماعی و من:|

ولی زبان واقن میدوستم...خیلی عقب افتاده بودیم‌چون دیگ ب خاطر خونه چن جلسه غیبت کردیم ک نابود شدیم رسمااااا:|||

امروز یکم‌وقت گذاشتم یکم‌جلو‌افتاد ولییی خیلی مونده...

برم زبان تا شام خوشمزه مادام جان، جان :))



بعدا نوشت:بابا سر شام گفت،رفاقتو‌ اقای دیف تموم کرد:))عاغا من بیس سانتی رشد کردم؛))با این شرایط هر روز ب بابا زنگ میزنه

جا داره بگم پریسا تو چ شاگردی بودی:))

ب بابامم میگم:)خاهرم میگ تو ک اخلاق نداری ،اعصابم نداری ،این حجم ارادت استاد ب تو‌ب شدت شگفت انگیزه:))

خب دیگه من منم:)مهره مار داشت بیدم:))

ولی ب نظر من ،همون حرف خودشه ک‌میگ تو خیلی شبیه گذشته منی:)یبار سر کلاس ازش سوال میکردم مبحث رابطه ها بود البت گسسته ،استاد همه فن حریفه:)بعد یهو وسط سوال کردنم ،برگشت ب یکی از بچ‌ها همونی ک شاگرد خودمه:)گف :،نمیگم مث خودمه...:))

همیشم میگف ،نمیخام که پووفف...یادم افتاد،اح...





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد